آشنایی با روان‌شناسان ایرانی

آشنایی با روان‌شناسان ایرانی

نگاهی بر زندگی‌نامۀ دکتر شهین علیایی زند

با توجه به اینکه این شماره از فصلنامه دیده‌بان روان‌شناسی ایران، اختصاص به موضوع زنان دارد، ما این‌بار به سراغ یکی از چهره‌های زنان ماندگار روان‌شناسی ایران رفته‌ایم و این شماره را به آشنایی با خانم دکتر شهین علیایی زند اختصاص دادیم.

زنی که ماند و تابوی بزرگی را شکست

من، شهین علیایی زند، دختر ایرانم.

متولد تهران از پدری به غایت تبریزی ـ نسل بعد از نسل ـ و مادری به غایت تهرانی ـ نسل بعد از نسل. بزرگ شدۀ خیابان امیریه، مهد فرهنگ در آن روزگاران. خیابان امیریه با آن چنارهای تنومند و سر به فلک کشیده و جوهای آبی به بزرگی یک نهر. 

هنوز صدای برخورد آب با سنگ‌فرش‌های کف آن جوی‌های پهن در گوشم می‌پیچد . . . شلق … شلق‌… شلق . . .

   هنوز تصویر آن نورهای پخش شده از لا به لای درختان تنومند چنار را در ذهن می‌بینم. با آن پسرهایی که نزدیک امتحانات سر کوچه جمع می‌شدند و با هم درس‌ها را مرور می‌کردند و صد البته ما را هم‌ از زیر چشم می‌پاییدند. آن روزها عشق و روابط در همین حد و اندازه خلاصه می‌شد. اما همان‌قدر دلپذیر و دوست‌داشتنی. شاید هم بیشتر … خیلی بیشتر.

   من، شهین علیایی زند، دانش‌آموختۀ مدرسۀ الوند. مدرسه‌ای با عمارتی کلاه فرنگی به سبک قاجار و مدیری به غایت مدبر و متعهد.  زنی که زندگی‌اش در ما بچه‌ها خلاصه می‌شد و شوق به ثمر رساندن استعدادهای ما، او را خستگی‌ناپذیر کرده بود. مدرسۀ الوند با معلمینی سخت‌گیر،  اما با سواد و علاقه‌مند. معلّمینی که “دلی” معلم شده بودند نه از ره ناچاری.

   در کلاس‌های درس ما، دانش‌آموزان با هر معدلی نشسته بودند. از معدل‌های خیلی بالا تا معدل‌های مرزی. اما ما همه با هم دوست بودیم، به هم کمک می‌کردیم و با هم” زندگی” را یاد می‌گرفتیم. مدارس خیابان امیریه به من یاد داد که چقدر مدرسه در زندگی ما انسان‌ها سرنوشت‌ساز است.

   من پایه‌های علم را در مدرسۀ الوند آموختم و پایه‌های “عشق” را در خانۀ مادربزرگ. مادربزرگ، زنی با خطی خوش، گنجینه‌ای از اشعار فارسی و مصمم به آموزش سواد به زنان دور و بر و همسایه‌ها.‌ شیر زنی که هم به من عشق را آموخت و هم مسئولیت اجتماعی را. و فراتر از همۀ اینها، تأثیرگذاری بی‌بدیلِ یک زن را.

   من شهین علیایی زند، در روز دوم عیدِ سال ۱۳۲۶ متولد شدم. بعدها مادرم اقدس‌الملوک به من می‌گفت که “روز اول عید برای عید دیدنی به منزل بزرگان فامیل رفته بودیم که یک مرتبه لرزم گرفت و آنگاه دردی که می‌آمد و می‌رفت. عید دیدنی به هم خورد و مرا با سرعت به بیمارستان رساندند و بالاخره روز دوم عید، تو آمدی. تو، با چشمانی باز و درشت.‌.. مثل اینکه آمده بودی تا خوب دنیا را نگاه کنی و چیزی را از قلم نیندازی.

   در خانۀ ما، برخلاف برخی از خانه‌های زمانه، مقدم دختر مبارک بود. می‌گویند پدرم عبدالحسین‌خان، با تولد من سر از پا نمی‌شناخت و برای تمام شدن تعطیلات و گرفتن شناسنامه برای من بی‌تابی می‌کرد. دفترچه‌ای که رسماً هم، مرا مال او می‌کرد. بین ما، این پیوند عاطفی، تا آخر عمر همچنان باقی ماند.

   عبدالحسین خان حسابرس سازمان برنامه بود و از صمیم قلب مصدّقی.

گویی از همان روزهای اولی که من زبان باز کرده بودم نام مصدّق را که از پدر یاد گرفته بودم با تلفظی بچه‌گانه ادا می‌کردم. تلفّظی که با بیان‌اش، پدر را به وجد می‌آوردم. گرایش پدر به دکتر مصدّق بعدها ما را با مشکلات زیادی مواجه کرد. پدر مدتی از کار کنار گذاشته شد. ما روزگار سختی داشتیم. خیلی سخت.

   اقدس‌الملوک، مادرم، برای زمانۀ خودش زن با سوادی بود. آشنا به زبان فرانسه و عاشق روزنامه و مجله. در خانۀ ما مجلۀ سپید و سیاه، امید ایران و تهران مصور همیشه پیدا می‌شد. من هم با کیهان بچه‌ها و اطلاعات کودکان سرگرم بودم. سرگرمِ “سیندرلا” .

   خانوادۀ مادر بزرگِ من، شمیرانی بودند_ محلۀ زرگنده و دزاشیب_ هنوز که هنوز است زیباترین خاطرات دوران کودکی ام در بازارچۀ تجریش، جلوی چشمانم رژه می‌روند. خاطراتی که حتی به هنگام دوری از وطن، گاه در خواب به سراغم می‌آمدند. من در خواب دیوارهای بازارچۀ تجریش را ناز می‌کردم. کاری که هنوز هم که هنوز است، یواشکی انجام می‌دهم. خیلی یواشکی! 

   و بدین‌سان، دوران کودکی و نوجوانی من به سر آمد. خانۀ مادر بزرگ، بازارچۀ تجریش، محلۀ امیریه، مدرسۀ الوند، تالار فرهنگ… همه و همه، ایستاده و ماندگار در سلول‌های من!

   من نمی‌توانم درِ صندوقچۀ خاطرات دوران کودکی و نوجوانی‌ام را ببندم و از جایگاه ویژه‌ای که در این صندوقچه به خالۀ عزیزم اختصاص دارد، سخنی به میان نیاورم. زن تأثیرگذار و هنردوستی که از سال‌ها قبل با همسر و بچه‌هایش در دوسلدورف آلمان زندگی‌ می‌کرد. زنی که بارها و بارها با صدای بلند، از استعدادهای من سخن گفته بود و از دعوت مصرانه‌اش برای ادامۀ تحصیل من، در دوسلدورف آلمان. اما قلم، سرنوشت مرا طور دیگری رقم زد و من را روانۀ ایالات متحدۀ آمریکا کرد. بگذریم از آنکه من و خاله، تا ابد دوستان خوبی برای هم باقی ماندیم. دوستانی ماندگار، دوستانی پایدار.

   حال که فکر می‌کنم، می‌بینم که “زنانِ قدرتمندِ” اطراف من، چه نقش عظیمی در شکل‌دهی هویت من داشته‌اند، زنان خانواده؛ همه قدرتمند. مدیر و معلمین مدرسه؛ همه قدرتمند راستش را بخواهید بعد از گشت و گذار در بسیاری از نقاط دنیا به این نتیجه رسیده‌ام که قدرت زنان ایرانی در کل،  حیرت‌آور است. حیرت‌آور. آن‌قدر که ناخودآگاه جمعی را به هراس واداشته است. 

   من بعد از تحصیلات متوسطه، راهی آمریکا شدم. کشوری که بعد از مشاهدۀ عملکرد من،  با رویی خوش امکانات وسیعی را به پای من ریخت و من را تا ابد مدیون خود کرد. کشوری که با من مهربان بود و در زمان‌هایی حتی جایگاه  مرا بر جایگاه شهروندان خویش ارجح داشت.

   مثالی از دورۀ دکتری خود می‌آورم. مثالی سرنوشت‌ساز؛ در آن سال، برای ورود به دورۀ دکتری، از میان ۳۵۰ داوطلبِ واجد شرایط تنها ۴ نفر را انتخاب می‌کردند. من و یکی از خانم‌های داوطلب به پای فینال رسیده بودیم. خانمی که اتفاقاً همسرش از مقام‌های عالی رتبه بود. اما دانشگاه، مرا انتخاب کرد. با این استدلال که تقریباً ۲۰ سال از فینالیست دیگر، جوان‌تر بودم و به زعم هیأت ژوری، سال‌های به مراتب بیشتری را می‌توانستم در خدمت مردم دنیا باشم.

من، منِ خارجی، به اتفاق آرا انتخاب شدم. یک قبولی جانانه به همراه بورس تحصیلی. بورسی که در آن شرایط سخت، زندگی من را نجات داد.

   خب، من چگونه می‌توانم این خاطره را به فراموشی بسپارم؟ چگونه می‌توانم قدرشناس آن نباشم؟ آن‌هم برای من که از بدو  بازگشت عاشقانه به وطنم جز خشونت و حق‌کشی تجربۀ دیگری نداشته‌ام. توجه کنیم که تنها اندک مدتی بعد از ورود من به دانشگاه به عنوان یک استاد، در کشوری که هنوز که هنوز است جانم را برایش می‌دهم، مرا به همراه جمعی دیگر از اساتید، کلاً ممنوع‌التدریس کردند … ممنوع‌التدریس! به چه گناهی، هنوز نمی‌دانم.

   بگذریم، من تجارب اقامت طولانی خود در ایالات متحده را به دو بخش تقسیم می‌کنم؛ تجارب دانشگاهی و تجارب غیر دانشگاهی؛ یادگیری‌های من از زیستن طولانی‌مدت با مردم آن کشور، خروار است. من هجده ساله بودم و عاشق تعامل با مردم. یادم می‌آید که اندکی پس از حضور من در آن کشور، یک روز برف جانانه‌ای باریده بود. خیلی جانانه. هوا سرد بود. آن‌قدر که گوش آدم یخ می‌زد. در آن روزِ به شدت سرد، به ناگهان “دنی” را دیدم که در خیابان روزنامه فروشی می‌کرد. دنی، پسر یازده دوازده سالۀ جراح شهر ما. جراحی که به پنجه طلایی شهر معروف بود و پولش از پارو بالا می‌رفت. و این، یک رویداد به غایت عادی و روزمره بود. یا، در کافه تریای دانشگاه نشسته بودم. به یک‌باره همکلاس پسرم را می‌دیدیم که میزها را نظافت می‌کرد. او پسر یک سناتور مجلس بود.

   من در آن سرزمین، به خوبی یاد گرفتم که ارزش مردم به شخصیت و “کاری” است که خودشان انجام می‌دهند، نه به پول و یا جایگاه پدرشان. درست برعکس ما. درست برعکس ما.

   فراتر از آن، یادگیری من در وادی صداقت و راستی است. من در آن جامعه هرگز ندیدم که کسی به هنگام صحبت کردن “قسم” بخورد. هرگز! من به خوبی آموختم که حرف مردم، قولشان است و قول آنها شرفشان، و قسم آنها، عملکردشان. کدام کتاب می‌خواهد چنین پدیدۀ مهمی را به من آموزش بدهد؟ کدام کتاب، فراتر از کتاب زندگی؟ 

   من می‌توانم ساعت‌ها در باب این مسائل صحبت کنم. اما عجالتاً این بحث را به زمانی دیگر موکول می‌کنم و بحث را به یادگیری‌های دانشگاهی می‌کشانم؛اگر از من که تمام مراحل تحصیلم را در ایالات متحده گذرانده‌ام، پرسیده شود که کدام مرحله تحصیلی خودم را تأثیرگذارتر می‌دانم، قطعاً خواهم گفت که مقطع “کارشناسی” را. مقطعی که هنوز خیلی جوان‌تر و انعطاف‌پذیر تر بودیم. مقطعی که هنوز می‌شود فرد را ساخت.

   من در اینجا، هم به یادگیری‌های مستقیم خود اشاره می‌کنم، هم به یادگیری‌های غیر مستقیم. در وادی یادگیری‌های مستقیم،  باید بگویم که انصافاً درس روان‌شناسی عمومی برای من تجربۀ ارزنده‌ای بود. زیرا این درس را با شانزده استاد برجسته برگزار می‌کردند. هر فصل، برای یک استاد. استادی که در آن مبحث می‌درخشید.

   آنگاه ما به گروه‌های کوچکی تقسیم می‌شدیم. گروهی که در آن، دستیاران، رفع اشکال می‌کردند. فکرش را بکنید. اصلاً دیدن ۱۶ استاد برجسته چه تأثیری شگفت‌انگیزی بر روحیۀ ما داشت.

   ما، در تحقیقات خود، این‌قدر بی‌تابِ یافتن “تفاوت‌های معنادار” نبودیم. ما به دنبال یک کشف بودیم. از این رو، روش “مشاهده” در تحقیق، برای ما جایگاه ویژه‌ای داشت. روشی که به ما “دیدن” را می‌آموخت، نه نگاه کردن را. فراتر از آن، همگام با گذراندن  دروس اصلی، تنوع در دروس اختیاری، زمینه برای تقویت یک “جهان‌بینی” را در ما مهیا می‌کرد.من چه حظّی بردم از دروس هنر. جایگاه روان‌شناسی در معماری محشر بود. محشر.

   از همۀ این‌ها مهم‌تر روابط اساتید و دانشجویان به خودی خود برای ما، درس مهمی برای زندگی بود. اساتیدی که با آنها غذا می‌خوردیم، سینما می‌رفتیم و بازی می‌کردیم، اما هیچوقت از آنها انتظارات ویژه‌ای نداشتیم. هیچوقت!

   ما مقررات کلاس را رعایت می‌کردیم، کارهای عملی خود را سر وقت تحویل می‌دادیم و همیشه دوست و رفیق باقی می‌ماندیم. اصلاً نه تنها در دانشگاه،  بلکه پاشنۀ زندگی در همۀ زمینه‌ها و در همۀ ابعاد در آن کشور، بر محور مسئولیت‌پذیری، نظم و انضباط و احترام متقابل می‌چرخید. و همین، روابط را ماندگار و قابل احترام می‌کرد.

   در دانشگاه ما، تنوع باورها و اعتقادات جایگاه ویژه‌ای داشت. کلیساها و مراکز دینیِ متعدد با باورهای گوناگون. بحث. جدل. خنده. زندگی. رنگ. با کوله‌باری از یادگیری‌های متنوع.

   اما … اما … در وادی دروس دانشگاهی، اگر قرار باشد من از یک درس به عنوان شاخص‌ترین درس در دورۀ تحصیل خود نام ببرم، آن درس انصافاً و قطعاً درس “انترنشیپ” در دوران دکتری خواهد بود. قطعاً! درسی که در آن استاد تنها یک دانشجو را می‌پذیرفت و آن‌وقت هر قدم این دانشجو را نظارت می‌کرد و به او مشورت‌های بالینی می‌داد. و صد البته، اغلب دانشجو را به چالش می‌کشید. چالشی عالمانه و دلسوزانه.

   من تا پایان دورۀ دکتری‌ام در دانشگاه داکوتای شمالی ماندم و آنگاه برای دورۀ روان‌شناسی تیزهوشان و سرآمدان، راهی دانشگاه کلمبیا شدم.

   با وجود آن‌همه لطف و عنایتی که در ایالات متحده تجربه کرده بودم، با آن‌همه احترام و محبت و فراتر از آن، “نوید” برای یک آیندۀ شغلی پر جهش، دلم برای آمدن به ایران پر می‌زد. پر… فکر آن‌که با این‌همه جوانِ هوشمند، مستعد اما محروم بنشینیم، درس بخوانیم، استعدادها را بارور کنیم و برای مملکت مؤثر و شاید هم نجات‌بخش باشیم، امانم نمی‌داد.

   یک بی‌تابی عاشقانه سخت گریبانم را گرفته بود!

   من از بسیاری از دانشگاه‌های مطرح در ایران دعوت‌نامه داشتم. اما با بلند شدن آوازۀ مطالعاتم در زمینۀ تیزهوشان، رئیس سازمان نو پای “استعدادهای درخشان”از من خواست که در سفری که به آمریکا می‌آید مرا در شیکاگو ملاقات کند. در این نشست او با نوید ایرانی توانمندتر، از من خواست که به او بپیوندم. من با این قول که  در یک طرح “یک پارچه‌سازی”، تمام امکانات بچه‌های تیزهوش، نصیب تمام بچه‌های مملکت به ویژه بچه‌های محروم شود، به این دعوت پاسخ مثبت دادم و به ایران آمدم. طرحی که اگر پیاده می‌شد، نه تنها نظام آموزشی بلکه در نهایت شرایط مملکت ما را زیر و رو می‌کرد. اما افسوس!

   من با شوق تدریس و با پی‌گیریِ بسیاری از اساتید مطرح و به یاد ماندنیِ زمانه مثل دکتر اخوت و دکتر براهنی به دانشگاه رفتم. اما انقلاب و پس از آن انقلاب به اصطلاح فرهنگی و سرانجام، ممنوع‌التدریسیِ من و بسیاری از اساتید دیگر، ما را تا مدت‌ها از حضور در کلاس‌های درس محروم کرد. و فراتر از آن، دانشجویان تشنۀ دانستن ما را در وادی سرگردانی فرو برد. یادم می‌آید که یک روز رئیس دانشگاه مرا با عجله احضار کرد و به من گفت؛ تمام اساتید ممنوع‌التدریس شده، برای رسیدگی به پروندۀ خود به دیدار من آمده‌اند، غیر از شما… چرا شما نیامده‌اید؟

خیلی آرام و مطمئن گفتم؛ نیامدم چون شما هر تصمیمی بگیرید به نفع من است.

بدین معنا که اگر شما تصمیم به اخراج من بگیرید، چمدانم را می‌بندم و به دنیایی از امکانات بازمی‌گردم و اگر تصمیم به حفظ من بگیرید، پیش دانشجویانِ پرارزش، عزیز و محروم‌ام می‌مانم و برایشان از جان مایه می‌گذارم. توجه کنید که در هر دو حالت، شرایط به نفع من است!

رئیس دانشگاه با نگاهی نیمه نوازشگرانه گفت؛ شما همیشه مرا شگفت زده می‌کنید! لطفاً برگردید سر کلاس … اما حجاب‌تان را رعایت کنید!!!

    من ماندم. در جوی سخت. خیلی سخت و توان‌فرسا. اما ماندم و واکنش خیل عظیم دانشجویان خوب، قدرشناس و اندیشمندم در سراسر مملکت نشان داد که چه تصمیم به جایی گرفته بودم. دانشجویانی که تا ابد برای من ماندند و بزرگ‌ترین و مهم‌ترین ثروت زندگی من شدند. من تا به امروز یقین دارم که این  ثروت عظیم را با هیچ شرایط،امکانات و ثروت دیگری معاوضه نمی‌کنم! با هیچ ثروتی!

   علاوه بر همۀ این‌ها یکی از آرزوهای من این بود که روان‌شناسی را علاوه بر دانشگاه به خانه‌های مردم بیاورم و با یک زبان ساده، مردم را با بسیاری از مفاهیم و یافته‌های روان‌شناسی که به درد زندگی روزمرۀ آنها می‌خورد آشنا کنم. به همین خاطر دعوت یکی از نشریات را پذیرفتم و در صفحۀ ثابت یک مجلۀ زنان، در مؤسسۀ کیهانِ آن زمان، پای مردم را به مباحث روان‌شناسی باز کردم. تأکید می‌کنم که مؤسسۀ کیهان آن زمان. زمانی‌که مؤسسه هنوز توسط افراد اهل تفکر اداره می‌شد.

   روند کار ما چنین بود که ما در مجله یک فراخوان عمومی دادیم و مردمی که با مسائلی رو به رو بودند را، برای مصاحبه‌های بالینی دعوت کردیم. جالب است بدانیم که استقبال مردم به این دعوت به گونه‌ای بود که که ما در ماه اردیبهشت، تمام ملاقات‌های یک سال خود را بسته بودیم.

   من در اطاق کوچک درمانم در مؤسسۀ کیهان، سه روز در هفته مردم را می‌دیدم. مردمی از تمام شهرهای ایران؛ مشهد، قم، اصفهان، ساری، همه جا و همه جا. همیشه با خنده می‌گفتم که اطاق کوچک درمان من، جغرافیای ایران است.

   من معمولاً بعد از مصاحبه‌های بالینی متعدد، مسائلی را که همه‌گیری بیشتری داشت را، انتخاب می‌کردم وآن را در قالب یک شرح حال، به همراه یک تحلیل از نگاه روان‌شناسی در مجلۀ زن روزِ آن زمان، منعکس می‌کردم.‌ و عجب استقبالی… عجب استقبالی!

   اوایل جنگ بود و مردم، به ویژه زنان، با کوله‌باری از درد. درد از دست دادن پدر، درد از دست دادن همسر و حالا، درد جان‌فرسایی دیگر؛  درد پدر بزرگ پدری که خود را محق می‌دانست که فرزند را هم از او بگیرد. من در آن سال‌ها با زنان دردمند بسیاری روبه‌رو بودم که به ناگاه “بیدار” شده بودند. زن‌هایی که بعدها خودشان زمینه را برای خیلی از تغییرات اساسی به وجود آوردند. زنانی که تا ابد به وجود عزیزشان افتخار می‌کنم.

   تجربۀ کار بالینی با مردم سراسر کشورم شگفت‌انگیز بود و صد البته اغلب دردناک.

من بعد از نگارش یک مقاله دربارۀ رشد جنسی و سوء استفاده‌های جنسی از کودکان توسط اطرافیان، به صورت حیرت‌آوری با مراجعین کثیری روبه‌رو شدم که این درد بزرگ را در خانۀ خود با پدر، برادر، دایی و دوستان خانوادگی تجربه کرده بودند.

   دخترانی که تا آن زمان مهر سکوت بر لب زده بودند و از ترس دم نمی‌زدند. از ترس شماتت، از ترس تنبیه، از ترس “آبرو” و حتی از ترس از دست دادن جان.

   این مقاله تا سال‌ها باقی ماند و تاریخی شد. من حالا بیش از صد مورد زندۀ آزاردیدۀ جنسی را در خزانۀ پژوهشی خود جای داده بودم. یک خزانۀ نادر، دردناک و شگفت‌انگیز. خزانه‌ای که مرا صدا می‌زد. برای ایستادن، برای مبارزه، برای شکستن تابوی سخن گفتن از این درد جان فرسا.

   با آسمانی شدن شاهچراغی مدیر مسئول وقتِ کیهان که انصافاً مرد روشنی بود و آمدن مدیریت‌های جدید و تغییر جو و فضای روانی مؤسسه، من و چند نفر دیگر استعفا دادیم و مؤسسه را برای همیشه ترک کردیم. درِ آن اطاقک کوچک درمان که به وسعت خاک میهن‌مان بود، برای همیشه بسته شد. اما یافته‌های بالینی و پژوهشی من به‌ویژه یافته‌های تکان‌دهنده‌ام از آزاردیدگان جنسی، کنج اندیشه‌هایم جا خوش کرد و هرگز رهایم نکرد. هرگز!

   نمی‌دانم… اما  مثل این است که گاه رویدادهای زندگی مثل یک زنجیره به هم وصل می‌شوند. زیرا  درست در همین زمان سازمان بهزیستی از من خواست که تحقیقی را در زمینۀ “روسپیگری در ایران” آغاز کنم. من دست به کار مطالعات مقدماتی شدم و طرحی را نوشتم. طرحی که مقبول افتاد. ما یک تیم کارآمد با حضور مددکاران فعّال و ارزشمند سازمان تشکیل دادیم و همه با هم  به بسیاری از شهرهای بزرگ ایران سفر کردیم و در همۀ این سفرها فعّالانه و با استفاده از ابزارهای علمی، پای مصاحبه با زنان روسپی نشستیم. تحقیقی که چهار سال طول کشیده بود، کم کم به ثمر می‌رسید و چشمان ما را باز می‌کرد. تحقیقی که قبل از هرچیز متدولوژی تحقیق با آزاردیدگان جنسی را عملاً به ما آموزش داده بود. درسی که تا آن زمان در هیچ کتابی منعکس نشده بود.

   یکی از یافته‌های قابل تأمل تحقیق، به ما نشان داد که نزدیک به یک چهارم از زنان روسپی در کودکی، مورد تعرّض جنسی افراد خانوادۀ خود قرار گرفته بودند. تجربه‌ای تلخ که از همان سنین کودکی همۀ “حریم‌ها” را برای آنها شکسته و نابود کرده بود. فراتر از آن، نزدیک به ده درصد از والدین زنان روسپی، خودشان دست دخترشان را در دست اولین “مشتری” گذاشته بودند و بیش از دوازده درصد از شوهران زنان روسپی ، خود، همسرشان را به روسپی‌گری واداشته بودند. چه یافته‌های فاجعه‌باری!

   من نتایج این تحقیق حیرت‌آور را در سال ۱۳۸۱، در اولین همایش ملی آسیب‌های اجتماعی در ایران گزارش دادم. سالن همایش مالامال از جمعیت بود. تا آن حد که تلویزیون‌های مدار بسته نیز دست به کار شده بودند تا پاسخگوی جمعیتی باشند که بیرون از سالن ایستاده و جایی برای نشستن پیدا نکرده بودند. الحق که نتایج تحقیق روسپیگری، در آن زمان که کسی جرأت بیان این‌گونه مطالب را نداشت، سالن را به لرزه درآورده بود.

   اما من بدین مقدار بسنده نکردم و مصرّانه به فکر افتادم که یافته‌هایم را سازمان بدهم، تابوی سخن گفتن از آزارهای جنسی را به چالش بکشم و اولین مؤسسۀ پیشگیری از آزار جنسی کودکان و نوجوانان را در کشورمان کلید بزنم. زیرا با این کار، قربانیان، جرأت سخن گفتن از دردهای خود را پیدا می‌کردند و اولین گام‌ها در راستای پیشگیری از این مصیبت برداشته می‌شد.  اما این تازه اول دردسرهای من بود. گرفتن چنین مجوزی در کشورمان با آن فضای تنگ و بسته و مملو از هاش هاش‌ها، رستم می‌خواست و شاید هم گردآفرید!

   گرفتن این مجوز، مدت‌ها به طول انجامید. مدت‌ها. من هر بار که برای پرس و جو به وزارتخانه‌های مربوطه مراجعه می‌کردم به من گفته می‌شد که به دلیل تحصیلات من در خارج از ایران، باید حسابی از آن طرف آب‌ها دربارۀ من تحقیق می‌شد.

من کفش‌های آهنینی بر پا کرده بودم و خیال نداشتم تا دستیابی به نتیجۀ مطلوب، آن‌ها را از پا درآورم.

   سرانجام، یک روز زنگ تلفن به صدا درآمد. وزارت کشور بود. قلبم نزدیک بود از قفسۀ سینه‌ام بیرون بزند. تلفنی که از موافقت ضمنی تأسیس مؤسسه خبر می‌داد. من به وزارت کشور فراخوانده شده بودم و آن‌گاه به نیروی انتظامی. در آن‌جا، مسئول مربوطه  مرا مطلع کرد که در سخنرانی من پیرامون عوامل زمینه‌ساز تن دادن زنان به روسپی‌گری، در سالن حضور داشته است. این سخنرانی به صورت شگفت‌انگیزی او را به تفکر و همدلی واداشته بود. آن‌قدر که با تأسیس این مؤسسه موافقت کرده بود. من بهت‌زده نگاه می‌کردم و فقط اشک می‌ریختم. اشکی که در آن روز پایانی نداشت.

   خبر تأسیس مؤسسه مثل توپ صدا کرد و به آن طرف آب‌ها رسید. رادیوها و نشریات، همه و همه دست به کار مخابرۀ خبر شدند. سردبیر مجلۀ حقوق زنان که خود یک حقوقدان بود و همکار و شاهد مصاحبه‌های من با آزاردیدگان جنسی، در مجلۀ حقوق زنان پیرامون تأسیس این مؤسسه چنین نوشت:

   در یکی از آخرین روزهای تابستان، رادیو پیام موسیقی‌اش را قطع کرد و خبر تأسیس اولین مؤسسۀ پیشگیری از آزار جنسی کودکان و نوجوانانِ خاورمیانه را در ایران، به گوش همگان رساند. آن‌گاه خبرگزاری جمهوری اسلامی، رادیو فردا، بی بی سی، روزنامۀ شرق و حتی برخی از روزنامه‌های آن طرف مرزها، علی‌رغم این همه‌ی تفاوت درشکل و شمایل و سبک و سیاق، جملگی خبر تأسیس این مؤسسه را به گوش جهانیان رسانداند. این اولین بار بود که تأسیس یک مؤسسۀ غیر دولتی با این همه اقبال خبری روبه‌رو می‌شد.

   شنیدن این خبر برای من که از سال‌های پیش برای مدت‌ها دیوار به دیوار و همکار دکتر علیایی زند، بنیانگذار این مؤسسه بودم، مسرّت‌بخش بود. علیایی زند حقّش بود. او از سال‌ها قبل وقتی کسی حتی در خلوت جرأت سخن گفتن از تراژدی عظیم سوء استفادۀ جنسی از کودکان را نداشت، برای شکستن این تابوی خانمان برانداز، قد علم کرد و با شجاعتی که مهم‌ترین ویژگی او است، مبارزۀ سخت و خستگی‌ناپذیری را آغاز کرد. . .

به نقل از مجلۀ حقوق زنان شماره 26

   با این‌همه، در این لحظۀ حساس باید تأکید کنم که در جامعۀ ما، دردها و گره‌ها  بسیار است؛ چند گره را ما باز کرده‌ایم اما برای باز شدن گره‌های بیشتر، به نسل جوانمان دلبسته‌ایم. نسل جوانی که روزی روزگاری در کلاس‌های درس ما به زیبایی درخشیدند و ما را سخت امیدوار کرده‌اند. نسل جوانی که امیدوارم از پشت میز خود برخیزند و بیشتر به میان مردم بروند. مردمی که اصلاً حالشان خوش نیست. اما در عین حال، مهارت لذت بردن از “سادگی‌های” زندگی را هم نمی‌دانند. مهارت لذت بردن از سادگی‌های زندگی، تنها سلاحی است که حتی در این شرایط دردناک سیاسی/اقتصادی، می‌تواند التیام‌بخش باشد.

   با توجه به هوشمندی و توانایی چشمگیر همکاران جوانم، آرزو می‌کنم که از ترجمۀ صرف متون روان‌شناسی دست برداریم و اندکی”تولیدگر” باشیم. تولید علم بر اساس یافته‌های جانانۀ پژوهشی. پژوهش‌هایی فراتر از صرفاً ترجمۀ چند ابزار بیگانه و یافتن تفاوت‌های معنادار در بین چند گروه. تمرکز بیشتر بر مباحث “پیشگیری،”راه‌اندازیِ دوره‌های نظارت‌شدۀ “انترنی” و گسترش کارهای عملی، توصیه و آرزوی من برای کارآموزان جوان.

   دلم نمی‌آید این مبحث را به سرانجام برسانم و با گردانندگان این جامعه هیچ سخنی را در میان نگذارم. دلم نمی‌آید به آنها نگویم که فروپاشی اقتصادی را شاید بشود جبران کرد، اما فروپاشی و کج‌روی‌های دانشگاهی، گلوی نسل‌ها را به سختی خواهد فشرد و نسل‌ها را از نفس خواهد انداخت. قبول کنیم که دانشگاه‌های سیاست‌زده‌ای که بیشتر به “پاتوق” جناح‌های سیاسی مبدّل شده‌اند، هستی این سرزمین را بر باد فنا خواهند داد و نفس‌ها را به شمارش خواهند انداخت. حیف از این‌همه جوان مستعد. حیف از سرزمینِ گهربار ما. حیف!

آدرس انجمن روان‌شناسی ایران:

تهران، سیدخندان، ابتدای سهروردی شمالی، کوچه سلطانی (قرقاول)، پلاک ٣٧، طبقه سوم

کدپستی: 

1555716755

تلفن:  09367740873 (ساعت پاسخگویی: شنبه تا چهاشنبه، از ساعت 9 الی 14)

فکس: 86120659

کلیه حقوق برای انجمن روانشناسی ایران محفوظ است. – 1400©

طراحی سایت توسط شرکت مهندسی اشاره شرق