رمز جاودانگی
انوشیروان رضایی
شنبه 2 اردیبهشت 1402، خبر بسیار بهتانگیز بود: «مراسم تشیع و وداع با استاد فقید زنده یاد دکتر رضا زمانی ….»
خیره به پهنای ارس، چشمانم سیاهی رفت. برای حفظ تعادلم، روی تخت سنگی نشستم و مجدداً خواندم و باز هم خواندم. جزییات مراسم، از وداع در دانشکده روانشناسی دانشگاه تهران تا خاکسپاری در قطعه نامآوران و… طی دو اطلاعیه
برگشت به تهران و حضور در مراسم، طبیعیترین واکنش بود ولی «وداع» واژه سنگین و دردناکی بود که هرگز به آن فکر نکرده بودم.
دو روز گذشت و هنگام ظهر در قطعه نامآوران، لحظه وداع فرارسید، و من در پس دریغ و افسوس سوزناک حضار، اشتیاقی باورنکردنی برای پیوستن حس میکردم. انگار هیچکس رفتنش را باور نداشت و همه دوست داشتند همچون او باشند و چون او رفتار کنند.
از فضائلش صحبت میشد: فروتنی، اخلاقمداری، باور به انسانیت و دموکراسی، یاریرسانی، دانش دوستی و علم باوری، مثبتاندیشی، صبر، متانت، مبادی آداب بودن، آراستگی و…
و من در ذهنم انگار دنبال گمشدهایی میگشتم.
همکاران انجمن روانشناسی ایران و شاگردان سابق صمیمانه درکنار خانواده فعال بودند. دوست قدیمیام دکتر جواد حاتمی را دیدم، خاطرات دور با استاد زنده شدند و داغ دلمان بیشتر؛ از هر کسی چیزی میشنیدی، میدیدی و میآموختی؛ و از آن بین دکتر پورشریفی، دکتر یعقوبی و خانم دکتر دولتآبادی پا به پای خانواده در قامت صاحبان مجلس و مراسم، الهامبخشتراز همه سر میز ناهار که من هم کنار برادران استاد؛ دکتر پورشریفی، دکتریعقوبی و دکتر حسنآبادی بودم صحبتهایی شد و تقسیم کار اولیهایی برای مراسم یادبود و برخی پیشنهادهای دیگر مطرح شد، بیوگرافی به من واگذار گردید.
دو روز دیگر گذشت. مهندس مرتضی زمانی و خانم پریسا فرجی طی چندین تماس، نکاتی را برای بیوگرافی روشن نمودند. در آخرین دقایق پیامک دکتر یعقوبی رسید حاوی عنوانی برای بیوگرافی که الحق برازنده بود: «خورشیدی در پس ابرهای فروتنی» که حاصل ذوق و قریحه خانم دکتر دولتآبادی بود.
یکشنبه 7 اردیبهشت، خانه اندیشمندان علومانسانی به لطف دکتر عماری برای برگزاری مراسم یاد بود اختصاص یافته بود. جاییکه یادآور مراسمهای تقدیر و نکوداشت تعدادی از بزرگان روانشناسی بود. ولی، «فروتنی»، مانع دکتر زمانی میشد که اجازه برگزاری چنین برنامههایی را بدهد و حالا همین موضوع بر داغ دلمان میافزود.
خیلیها آمده بودند از دکترکمال خرازی تا دکتر حسن پاشا شریفی و… ؛ بعضیها هم عذر تقصیر داشتند و با پیام تأسف و تسلیت همدردی خود را ابراز نمودند، و گروهی که از راه فضای مجازی میهمان مراسم بودند. البته از آن میان برای من پیام خانم مریم رجوعی پلی دیگر به خاطرات ویژهی، کار در مجله پژوهشهای روانشناختی بود.
مهندس مرتضی زمانی خاطراتی از زندگی خانوادگی را با سوز و گداز بیان کرد. دکتر یعقوبی شخصاً اجرای برنامه را برعهده گرفته بود و این مغتنم بود. چون گرمای صدایش بسیار تسلی میبخشید غصههای سنگینمان را، خصوصاً که از صداقت و صمیمیتی تمام، نشأت میگرفت. حدیث از «دل برآمدن و بر دل نشستن» بود.
چند نفری از اساتید صحبت کردند همه شیوا و تأثیرگذار، و هر کدام از منظری، خانم دکتر علیایی زند از عشق گفت، دکتر شهیدی یکی از اشعار خودش را خواند، و دکتر گنجی با بیان گیرایش و حاشیه پردازیهایی که معمولاً از متن هم دلنشین ترند، شعری از شهریار را خواند که یادآور خاطرهایی تأثیرگذار و سوزناک در تاریخ ادبیات ایران دهه 30و 40 شمسی است، آن زمان که نیما یوشیج با دارفانی وداع کرد و شهریار در بستر بیماری بود.سایه (امیر هوشنگ ابتهاج ) از دلتنگی و تنهایی غزلی برای شهریار شعر ایران می سراید:
«با من بیکس تنها شده یارا تو بمان همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان»
…
«هر دم از حلقهی عشاق پریشانی رفت به سر زلف بتان سلسله دارا تو بمان»
…
و شهریار با غزلی زیباتر پاسخ میدهد:
«سایه جان رفتنی هستیم بمانیم که چه زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه»
«درس این زندگی از بهر ندانستن ماست اینهمه درس بخوانیم و ندانیم که چه»
«خود رسیدیم به جان، نعش عزیزی هر روز دوش گیریم وبه خاکش برسانیم که چه»
«آری این زهر هلاهل به تشخص هرروز بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه»
…
«کشتی را که پی غرق شدن ساخته اند هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه»
…
«بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه»
«ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه»
«گر رهایی ست برای همه خواهید از غرق ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه»
….
پیامهای روانشناسان خارجی از دانشگاههای مختلف آمریکا و کانادا، هم خوانده شد زیبا، پر معنا و صمیمی؛ اما من انگار که دیگر در جمع نبودم.
«هرگز حدیث حاضر غایب شنیدهایی من درمیان جمع ودلم جای دیگر است»
“سعدی”
ذهنم مشغول آن گمشدهای میگشت که این همه درّ گهربار را کنار هم ،چونان دانههای تسبیحی گرانبها چیده متصل بهم نگهدارد.
دیالوگ سایه و شهریار جرقهای بود به یکی از چالشهای عمیق بشریت: «جاودانگی در برابر فناء»
قطعات موسیقی عرفانی هم خلسهام را عمیقتر میکرد.
راستی انسانها چگونه ماندگار میشوند؟
جواب روتین، البته مذهب و مسلک بود. اما کم رویت نشده اضطراب و پریشانی بسیاری از باورمندان به مذاهب گوناگون و نحلههای عقیدتی هنگام فرا رسیدن مرگ؛ ومهمتر از آن فراموششدنشان در اذهان، به فاصلهایی نه چندان دور؛ انگار که اصلاً نبودهاند. همین هم هست که میگویند:«خاک سرد است» پس اگر هم راز ماندگاری در مذهب، مسلک، علم، هنر،کار، عرفان و یا هر چیزی جسته شود انگار گوهری مستقل دارد.
غرق در همین افکار بودم که مراسم به اتمام رسید. بسیاری ولو موقت، تسلی یافته و آرام بودند. ولی آثار داغ دل برخی هنوز بر چهرههایشان پیدا بود، و از آن میان، اشکهای مهندس ناصر زمانی هنگام خداحافظی سخت متأثرم نمود.
در راه بازگشت به منزل برخی از اشعار و تکیه کلامهای استاد را در ذهنم مرور میکردم:
سالها پیش وقتی پرسیدم چرا از بین رشتههای مختلف مثل طب و حقوق و مهندسی و… که در دسترس بودند و زرق و برق بیشتری دارند روانشناسی را برگزیدهاید؟ پاسخ دادند:
«به راه عقل برفتند سعدیا بسیار که ره به عالم دیوانگی ندانستند»
و این «دیوانگی» از جنس همان دیوانگی است که مولوی میگوید:
«زین خرد جاهل همی باید شدن دست در دیوانگی باید زدن»
«آزمودم عقل دوراندیش را بعد ازاین دیوانه سازم خویش را»
یعنی معجونی از عشق و خرد در برابر عقل ابزاری و منفعتطلب
شماره نخست مجله را با این بیت شیخ اجل مزین نمودهاند:
«به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم»
تا نشانگر آن باشد که با علم به سختی راه و ناملایمات پیش رو، پای پیش گذاشته و قصد پا پس کشیدن نخواهند نمود. چنانکه تا آخرین لحظه (32 سال تمام) استوار بر عهد خود ماندند.
تا ما یاد بگیریم که چرا لسان الغیب میگوید:
«وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن»
مکرر در سختی ها میگفتتند:
«پی ثبوت مرا نیاز بیّنه نیست گواه عاشق صادق در آستین باشد»
“وصال”
و الحق که داغهای زیادی در آستین بلکه بر سینه داشت.
با اصرارش بر ظرایف و دقایق علمی و پایبندیش به اصول اخلاقی؛ زخم دو عمل جراحی قلب و بازنشستگی اجباری و البته داغ ناملایمات وکارشکنیهای ریز و درشت بسیاری را بر وجود نازنین خویش حک کرده بود.
حالا دیگر ابهامی برایم نمانده بود. رمز جاودانگی از نظر استاد فقیدم، عشق به میراث ارزشمند انسانها بود از هر نوعش: مذهب، عرفان، کار، هنر و…؛ خلاصه هر آنچه بشر را به درجه انسانیت ارتقاء میداد؛ و در این بین چه میراثی ارزشمندتر از علم و اخلاق.
هر کس که عاشقانه دل در گرو میراث گرانقدر انسانیت داشته باشد در چالش «ابدیت با فناء» پیروز میدان است، به جاودانگی رسیده و اضطراب رفتن ندارد:
«هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده عالم دوام ما»
“حافظ”
اما اینکه چقدر یادش در خاطر ما بماند به زلالی فکر و احساس ما و البته ظرفیت بهره گرفتن از میراث او بستگی خواهد داشت.
40 روز گذشت و به لطف خانواده استاد، بار دیگر در شبی فراموش نشدنی- گرچه با طعمی تلخ -این بار در هتل استقلال تالار یاس، دور هم جمع شدیم تا بار دیگر یادش را ارج نهیم و شاید خود را محک زنیم که در این چله، چقدر چون او بودن را آزمودیم و چقدر کامیاب بودیم.
این بار ذهنم نظمی شعرگونه داشت. در پرتو «عشق به میراث انسانی» که رمز جاودانگی بود هر سخنی از فضائل استاد در جایگاه خود میخرامید. چه آنگاه که مهندس مرتضی زمانی با بغض از مهربانیهای بیشائبه و محبت برادرانهاش میگفت و چه تأکید دکترپورشریفی بر الگوبرداری از رفتار و منش استاد فقیدمان برای رشد و ارتقای علم و حرفه روانشناسی؛ و چه شعر زیبای زنده یاد پروین دولت آبادی که از طرف خواهرگرامیشان دکتر دولت آبادی عزیز قرائت شد:
«درس مهر از روزگار آموختیم سرّ هستی را زکار آموختیم»
«با خود آوردن امید زندگی از نسیم نوبهار آموختیم»
«شور و شوق زندگی را هر نفس از گریزجویبار آموختیم»
«پرده پوشیدن به راز این و آن از سکوت شام تار آموختیم»
«سرفرازی،پایداری،صبر از بلند کوهسار آموختیم»
«شادی آوردن زکام غم برون خود ز ابر اشکبار آموختیم»
«گرم جانی از شرار آموختیم خاکساری از غبار آموختیم»
«ره گشودن پیش پای خلق را ما ز خاک رهگذار آموختیم»
همین بود که فرصتی میداد به خوشه چینی علمی و اخلاقی؛ و من بهرهها از این مجلس بردم خصوصاً از هم کلامی نزدیک با دکتر حسن عشایری
اما این فضای ملایم با شعری سوزناک ازطرف پریسا فرجی، آن هم با بغض و اشک، دگرگونه شد.
«بی تو این شهربرایم قفسی دلگیر است شعر هم بی تو، به بغضی ابدی زنجیر است»
«آن چنان میفشرد فاصله راه نفسم که اگر زود، اگر زود بیایی دیر است»
«رفتنت نقطه پایان خوشیهایم بود دلم از هرچه و هر کس که بگویی سیر است»
« سایهایی مانده ز من بی تو که در آینه هم طرح خاکستریاش گنگترین تصویراست»
«خواب دیدم که برایم غزلی میخواندی دوستم داری و این خوبترین تعبیر است»
«کاش میبودی و با چشم خودت میدیدی که چگونه نفسم با غم تو درگیر است»
«تارهای نفسم را به زمان میبافم که تو شاید برسی، حیف که بیتأثیر است»
“سوگل مشایخی”
و این بیتابی لطیف شاید همان حس بیپیرایهایی بود که هنوز در درون بسیاری از ما پنهانی خفته باشد.
نامش جاودان و یادش گرامی