شرح حال دکتر محمد خدایاریفرد

باسمه تعالی
کودکی و تحصیلات ابتدایی
من در ۲۰ بهمنماه ۱۳۲۹ در همدان متولد شدم. تحصیلات ابتدایی را در سال ۱۳۳۶ در روستای بهار از توابع همدان آغاز کردم و از پایه دوم تا پایان دوره متوسطه در شهر همدان ادامه دادم. در دوره ابتدایی، از نظر تحصیلی عملکرد متوسطی داشتم و بیشتر به بازی با همسالان علاقهمند بودم تا درس خواندن. در سال ۱۳۳۸، در پایه سوم ابتدایی بهدلیل کسب نمره ناکافی، مجبور شدم. مدیر مدرسۀ وقت پدرم را خواست و گفت که محمد یک نمره کم آورده است، اگر موافقت کنید میتوانیم با اضافه کردن یک نمره، او را به کلاس چهارم بفرستیم. پدرم مخالفت کرد و گفت خیر، بهتر است در همان کلاس سوم بماند تا پایهاش قوی شود! این تصمیم پدرم، که معتقد بود باید پایه تحصیلیام تقویت شود، هرچند در ابتدا برایم ناخوشایند بود، چون همۀ همکلاسیها و دوستانم به کلاس بالاتر رفته و یک سال از من جلوتر بودند، ولی در بلندمدت به بهبود عملکرد تحصیلیام کمک کرد. در دوران دبیرستان، بهویژه در سالهای سوم و چهارم، به جلسات مذهبی علنی و مخفی پیوستم و با آقای دکتر اکرمی که فردی فرهیخته و مجرب بود و تحصیلات روانشناسی و مشاوره داشت نیز آشنا شدم و در همان زمان مطالعۀ آثار دکتر شریعتی، مهندس بازرگان و استاد مطهری را شروع کردم. در این دوره، علاقه زیادی به روانشناسی پیدا کردم و کتابهای معتبری مانند روانشناسی عمومیِ مان را نیز مطالعه کردم که بعدها در دانشگاه هم تدریس میشد. اگرچه گاهی، حتی کاملاً متوجه مطلب و موضوع مطرحشده نمیشدم، لیکن زیربنای فکری تحصیلات دانشگاهی من از همان زمان بنا نهاده شد و سپس به مطالعه آثار یونگ و فروید پرداختم.
سربازی و فعالیتهای سیاسی
پس از اخذ دیپلم طبیعی در سال ۱۳۵۰ از دبیرستان رضاشاه (سابق)، دوران سربازی را در سال ۱۳۵۱ در تهران و تبریز گذراندم. در این دوره، بهدلیل فعالیتهای سیاسی، در اسفندماه ۱۳۵۱ توسط ساواک در پادگان عشرتآباد دستگیر و به زندان اوین منتقل شدم. دو ماه در سلول انفرادی بودم و پس از شکنجههای بسیار، به بند عمومی منتقل شدم. در تیرماه ۱۳۵۲ آزاد شدم و خدمت سربازی را به پایان رساندم.
تحصیلات دانشگاهی و فعالیتهای مذهبی-سیاسی
در سال ۱۳۵۳ برای امتحان ورود به دانشگاه، هیچ رشتهای بهجز روانشناسی انتخاب نکردم و با علاقهای که به این رشته داشتم، در رشته روانشناسی دانشگاه علامه طباطبایی (مدرسه عالی پارس سابق)، امتحان داده و پذیرفته شدم. در همان سال، انجمن اسلامی دانشجویان را با کمک دوستانم تأسیس کردم و فعالیتهای مذهبی-سیاسی را گسترش دادم. استادان برجستهای مانند دکتر خبرهزاده (ادبیات فارسی)، دکتر سرمد (فلسفه) و خانم دکتر جمهری (زبان انگلیسی) تأثیر عمیقی بر من گذاشتند. نوشتن خاطرات روزانه در کلاس دکتر خبرهزاده، مهارت نگارش مرا تقویت کرد و تفسیر اشعار نیما یوشیج، شاملو و اخوان ثالث توسط ایشان موجب رشد و اشاعۀ فرهنگ ادبی و غنی در میان دانشجویان از جمله اینجانب شد. بحثهای علمی و فلسفی با دکتر سرمد که تحصیلکردۀ آلمان بودند، دیدگاههایم را گسترش و توسعه داد، اما آنچه جالب بود اینکه ایشان هرگز دیدگاه خویش را تحمیل نمیکردند. بسیار خوب و بیطرفانه، نیچه را تدریس میکردند. در آن زمان، برای اینکه توانایی و اطلاعات لازم برای پاسخگویی به گرایشهای غیردینی بعضی افراد را داشته باشم، زیاد مطالعه میکردم و حتی کتابهای مارکس و انگلس و لنین را که ممنوع بود و کتابهای صدر و جلالالدین فارسی را میخواندم. بعد از تأکید و تذکر دوستان مبنی بر اینکه با طرح این سؤالات از دکتر سرمد موجب میشوم که در امتحان رد شده و نمرۀ لازم برای پاس کردن درس را دریافت نکنم، به اتاق ایشان مراجعه کردم و موضوع را با ایشان در میان گذاشتم و گفتم که به من تذکر دادهاند با شما بحث نکنم، چون روی نمرۀ من اثر منفی میگذارد. ازاینرو اگر شما از سؤالات و بحثهای من ناراحت میشوید، دیگر از شما سؤالی نمیپرسم. ایشان گفتند اصلاً اینطور نیست و کسانی که ساکت هستند و سؤالی نمیپرسند و فقط گوش میدهند، اشکال دارند. خیالت راحت باشد و هر سؤالی داری بپرس. پس از این گفتوگو بود که در پایان ترم، تمام درسهایی را که با ایشان گذرانده بودم، با نمرۀ عالی پاس کردم و همۀ درسهای ایشان را بیست گرفتم. خانم دکتر جمهری نیز تحصیلکرده آمریکا بودند و قانون کلاس زبان انگلیسی ایشان این بود که سر کلاس حق نداشتیم فارسی حرف بزنیم. علاقهمند شدن به زبان انگلیسی را از روش ایشان آموختیم و بعدها زبان انگلیسی خودم را تقویت کردم. آقای دکتر اخوت، استاد روانشناسی بالینی و تحصیلکردۀ آمریکا، فردی بسیار قوی و باسواد بودند و دو درس آسیبشناسی روانی و روانشناسی بالینی را با ایشان گذراندم و در دورۀ کارشناسی ارشد نیز ایشان سوپروایزر من بودند و در کنار آن نیز با دیدن مراجعان در مطب خودشان زوجدرمانی را آموزش دیدم. نکتۀ شایان ذکر این است که ایشان از من هیچ ویزیتی دریافت نمیکردند و همین مبنایی شد که من هم از همکاران و دانشجویان در موارد خاصی که مراجعه داشتند، ویزیت دریافت نکنم و اعتقادم بر این است که از همکار نباید ویزیت دریافت کنیم.
در سال ۱۳۵۶ ازدواج کردم و پس از اخذ مدرک کارشناسی، به آمریکا سفر کردم تا با ایرانیان مبارز و گروههای مذهبی-سیاسی از جمله آقای دکتر ابراهیم یزدی ارتباط برقرار کنم و برای فعالیتهای انقلابی و هماهنگی با دکتر مصطفی چمران برای اعزام عدهای از افراد گروه به لبنان و فلسطین بهمنظور گذراندن دورههای چریکی و نظامی اعلام آمادگی کنم. پس از پیروزی انقلاب، در تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشارکت کردم و ضمن شرکت در جلسات شورای مرکزی با تمام کسانی که پیش از انقلاب در فعالیتهای سیاسی با هم همکاری میکردیم، وارد سپاه پاسداران شده و بخشی از کادر نظامی را تشکیل دادیم. از همان سال ۱۳۵۷ نیز به تدریس در دبیرستانها پرداختم. در سال ۱۳۵۸، تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد مشاوره و راهنمایی را در دانشگاه علامه طباطبایی شروع کردم. استادان برجستهای مانند خانم دکتر شهین علیائیزند، آقای دکتر قاضی و آقای دکتر هاشمیان در این دوره نقش مهمی در آموزش و راهنمایی من داشتند. همیشه برای همگی استادانم صرفنظر از نوع اعتقاد و نگرش، احترام بسیار زیادی قائل بودم. برای مثال با آقای دکتر قاضی از نظر سیاسی فاصلۀ بسیار زیادی داشتم، لیکن بر اساس ارزشها و اعتقادات مکتبی، دینی و ارزشی خود حرمت ایشان را خیلی مراعات میکردم. سرلوحۀ این رفتار من فرمودۀ امام ما مسلمانان و شیعیان مولا علی (ع) است که میفرمایند: «هر کس کلمهای به من بیاموزد، مرا بندۀ خود کرده است». در دورۀ کارشناسی ارشد، هر هفته دکتر شاملو را که بعدها ایشان نیز سوپروایزر من بودند، در بیمارستان روزبه ملاقات میکردم. هر هفته بهصورت منظم و مستمر به ایشان مراجعه کرده و موضوع کیسهای مختلف خود را با ایشان مطرح میکردم و در خصوص مسائل آنها گفتوگو میکردیم. جا دارد از استاد عزیز آقای دکتر هاشمیان، سوپروایزر دیگرم، بهدلیل نزدیک بودن آدرس منزل ایشان با محل سکونت اینجانب (خیابان سهیل در منطقۀ شریعتی) یاد کنم که کمکهای بسیار زیادی به من کردند و برای مطرح کردن مسائل و موضوع کیسهای مختلفی که میدیدم، به منزل ایشان میرفتم و ایشان با محبت و مهربانی و صرف وقت زیاد مرا راهنمایی میکردند و نحوۀ مواجه شدن با هر مسئله را به من یاد میدادند. از جمله یک کیس اختلال وحشتزدگی داشتم که هیچگاه از خاطر نمیبرم که در رواندرمانی این کیس، آموزشهای خیلی خوبی را دریافت کردم. باید ذکر کنم خانم دکتر شهین علیائی زند استاد بسیار خوب و موفقی بودند که در دورۀ کارشناسی ارشد با ایشان درس داشتم و رسالۀ کارشناسی ارشدم را نیز با ایشان گذراندم و علاوه بر مراجعه بسیار به وی در دانشکده، چندین بار هم برای انجام کارهای علمی به منزل ایشان رفتم و خاطرات زیادی از ایشان دارم. برای مشورتهای علمی حتی یک روز با خانم و دو دخترم به منزل ایشان رفتیم و با خوشرویی و لبخند همیشگی از ما استقبال و پذیرایی کردند. آقای دکتر شفیعآبادی یکی دیگر از استادان خوب من بودند و در دوره دانشجویی، از راهنمایی و حمایت ایشان بهره بسیار بردم و در زمینههای مختلف علمی و تحصیلی از ایشان کمک میگرفتم. استاد دیگری نیز داشتم که در دانشگاه مینهسوتا تحصیل کرده بود و رئیس دانشکده هم بودند. دانشجویان بهدلیل زیاد صحبت کردن ایشان از دانشگاه مینهسوتا، او را اذیت میکردند و سربهسر ایشان میگذاشتند. من هیچ استادی را در بحثهای علمی و روابط و تعامل استاد دانشجویی اذیت نمیکردم. از جمله بارها با ایشان بحث و گفتوگو داشتم. یک بار پس از اینکه دانشجویان ایشان را اذیت کردند، جملهای بیان کردند که هنوز بهخاطر دارم: «میخندم تا گریه نکرده باشم».
فعالیتهای حرفهای و جنگ تحمیلی
در سال ۱۳۵۹، به روزنامهکیهان پیوستم و در شورای سردبیری فعالیت کردم. همزمان، با هماهنگی دکتر مصطفی چمران، آموزش نظامی به کارکنان کیهان دادم و در آبانماه ۱۳۵۹ با تیمی ۱۳ نفره به جبهههای جنگ عازم شدم. پس از شهادت همرزمانم و زخمی شدن خودم، در سال ۱۳۶۰ به کشتیرانی جمهوری اسلامی پیوستم و سپس از سال ۱۳۶۴ تا ۱۳۶۶ بهعنوان هیأت مدیره و معاون اداری-آموزشی شرکت ملی نفتکش خدمت کردم.
تحصیلات دکتری و فعالیتهای آکادمیک
در سال ۱۳۷۱، با بورسیه دانشگاه تهران برای تحصیل دکتری در روانشناسی بالینی کودک به دانشگاه ولنگنگ استرالیا عزیمت کردم (البته از کانادا نیز پذیرش داشتم). استاد راهنمایم، پروفسور مارک آنشل (آمریکایی-یهودی) بودند که رفتارهای اخلاقمحورانهای داشتند. اتاق ایشان روبهروی اتاق من بود (با یک دانشجوی دکتری استرالیایی هماتاق بودم). هر زمان که به من سر میزدند، بلافاصله با برخاستن کامل من برای ادای احترام مواجه میشدند. بالأخره روزی از من پرسیدند که دلیل هر بار برخاستنت چیست. چرا هر بار پیش پای من برمیخیزی. بنشین، چرا بلند میشوی. پاسخ دادم که من در آیین دینی و در مکتب و فرهنگی رشد یافته و تربیت شدهام که بر اساس آن، استاد مقام بسیار شامخی دارد و احترام وی در هر زمان و بهطور کامل واجب است و ما برای استاد خود حرمت زیادی قائلیم. پرسیدند اینجا که این فرهنگ نیست. پاسخ دادم: من با بورسیه کشورم و فرهنگم برای تحصیل در اینجا بهسر میبرم و به همان کشور و فرهنگ برمیگردم، پس باید این ارزشها و رفتارها را حفظ کنم تا زمانیکه برگشتم همین رفتارها را داشته باشم. من باید برگردم و در همان ایران خدمت کنم و نمیخواهم اینجا رفتار دیگری غیر از فرهنگ خودم داشته باشم و در ایران رفتاری دیگر.
خاطرۀ دیگری از ایشان دارم که مرا برای صرف ناهار مهمان کرد و من پذیرفتم. از مدتها پیش میدانست من غذایی غیر از ذبح شرعی نمیخورم. از قبل از من پرسیده بود که چه میخورم و گفته بودم که وجترین هستم و ماهی و میگو هم میخورم. ازاینرو وقتی رفتیم رستوران، قبل از ورود به من گفت: «محمد تابلو را نگاه کن». وقتی نگاه کردم نوشته شده بود: «حلال گوشت». این فرد بهقدری اخلاقمحور بود که آداب مرا در نظر داشت و فراموش نکرده بود و بدون اینکه چیزی به من بگوید مرا به رستورانی با سرو گوشت حلال برده بود. دورهها و کارگاههای آموزشی زیادی در سیدنی برای من شناسایی میکرد و در زمینههای مختلف به من اطلاع میداد (برای مثال دورۀ نقاشی کودک و تشخیص اختلالات روانی بچهها از طریق نقاشی و دورۀ سوماتیک سایکوتراپی یا تنرواندرمانگری). در دورۀ نقاشی هشت دانشجو بودیم. چهار دانشجوی خانم و چهار دانشجوی آقا که از شهرهای مختلف آمده بودیم. در کار عملی، دوتا دوتا یکی از ما روانشناس و یکی مراجع میشدیم. نکتهای که میخواهم ذکر کنم، جنبۀ تکنیک درمانی دارد. استاد میآمد و نقطهای وسط صفحه میگذاشت و باید ما از آنجا نقاشی میکردیم. یک دانشجوی خانم مراجع شد و نقاشی کشید و من روانشناس شده بودم. او کلاسی کشید با دانشآموزانی کم سن که نشسته بودند ولی معلم را با چهرهای زشت و سیاه کشید. دانشآموزان را خوب رنگ کرد و رنگهای شاد بهکار برد. ولی معلم را اصلاً ارزندهسازی نکرد. گفتم دربارۀ نقاشی توضیح بده بگو که چه کشیدهای. این خانم برای اولین بار بود که مرا میدید و با یک فرد خارجی که من (بهعنوان روانشناس او) بودم، صحبت میکرد. بلافاصله گفت این معلم نهتنها به من تجاوز کرد، بلکه به همۀ بچههای کلاس تجاوز کرد و بعدها دستگیر شد. اینجا بحث PTSD[1]و یا اختلال استرس پس از آسیب روانی مطرح میشود. کسانی که در معرض تجاوز، جنگ، سیل، زلزله و یا به هر شکلی در معرض حملههای شدید و یا مرگ قرار میگیرند و یا شاهد چنین صحنههای هستند، دچار این اختلال میشوند. ولی این خانم دچار این اختلال نشده بود. چرا؟ چون هم، حمایت خانوادگی بسیار خوبی داشته و اعضای خانواده هیچوقت او را سرزنش نکرده بودند و هم موضوع سوءاستفاده و آزار جنسی را پیوسته برای همه تعریف میکرده و خجالت نمیکشیده است. او بچه بود و گناهی نکرده بود و راحت بیان میکرد. برخلاف فرهنگ ما ایرانیها که وقتی چنین اتفاقی برای خودمان و یا فرزندانمان میافتد، پنهان میکنیم و میگوییم آبرویمان میرود و به زبان نمیآوریم. عدۀ زیادی حتی حاضر به شکایت کردن از آن متجاوز هم نیستند!
رئیس دانشکده ولنگنگ، پروفسور بری هم نقش مهمی در پیشرفت تحصیلیام داشتند. ایشان با یک فراخوان و آگهی بینالمللی که در سطح جهانی صادر شده بود، انتخاب شدند. شرایط خاصی برای کاندیداها اعلام شده و از تمام دنیا افراد واجد شرایط برای ریاست دانشکدۀ روانشناسی دانشگاه، کاندیدا شده بودند. این افراد برای مصاحبه و فهمیدن وضعیت دانشگاه و دانشکده به اعضای هیأت علمی، کارمندان و دانشجویان مراجعه میکردند و سؤالات زیادی میپرسیدند و در خصوص وضعیت دانشکده تحقیق میکردند و میگفتند که ما کاندیدا شدهایم و میخواهیم نظر شما را بپرسیم. سرانجام پروفسور بری از بین همۀ کاندیداها انتخاب شدند. پروفسور بری رئیس دانشکده، فردی بسیار اخلاقمدار و خوشبرخورد بودند. با اینکه فرد دیگری استاد راهنمای من بود، برای نوشتن رساله دکتری کمکهای بسیاری به من کردند و با خوشرویی و صفای خاصی هر زمان که به ایشان مراجعه میکردم، مرا راهنمایی و حمایت میکردند. ایشان بهحدی اخلاقمحور بودند که هر زمانی به دفتر ایشان مراجعه میکردم و به مسئول دفتر اطلاع میدادم که وقت برای ملاقات میخواهم، با اینکه حتی جلسات مهمی داشتند، ولی مسئول دفتر به ایشان اطلاع میداد، از جلسه خارج میشدند و میگفتند: «محمد الآن جلسه دارم اشکالی نداره بعدازظهر تو را ببینم؟». این رفتار ایشان بسیار برای من خاطرهانگیز بود و به یاد من مانده است. بارها در زمان مراجعۀ من برای دیدن ایشان بدون تعیین وقت قبلی، اگر کسی نزد ایشان نبود، بلافاصله بیرون میآمدند و مرا به اتاق دعوت میکردند و من سؤالات خود را مطرح میکردم. روزی که فارغالتحصیل شدم و قرار بود به ایران برگردم و اصلاحات رسالهام را انجام دهم، رئیس دانشکده جشن خداحافظی برای من ترتیب داده بود که همۀ استادان و دانشجویان دکتری دعوت شده بودند و حضور داشتند و گفتند که محمد دارد به ایران برمیگردد. یک روز قبل از جشن، مسئول دفتر پروفسور بری با من تماس گرفت که پروفسور میخواهند شما را ببینند. وقتی به اتاق ایشان رفتم بعد از سلام و احوالپرسی گفتند محمد تو کی دوباره به اینجا برمیگردی؟ گفتم دیگر برنمیگردم. اگر برگردم برای فرصت مطالعاتی و یا پستدکتری است. تعجب کردند: «چرا؟»، تو میتوانی اینجا بمانی، درس بدهی و مراجع ببینی. گفتم به دو دلیل من برنمیگردم: اول اینکه بورسیۀ دانشگاه تهران هستم و با هزینۀ دانشگاه برای تحصیل به اینجا آمدهام و متعهدم که برگردم و باید هزینهای را که کشورم برای تحصیل و درس خواندن من پرداخته، جبران کنم و دوم اینکه شما در استرالیا روانشناس بالینی کودک فراوان دارید، ولی در ایران ما به تعداد انگشتان دست هم نداریم و من باید در مملکت خودم خدمت کنم (قابل ذکر است این موضوعی را که گفتم مربوط به آن زمان بود ولی خدا را شکر الآن روانشناس بالینی کودک در ایران زیاد داریم و خیلی بهتر از من هم هستند).
در سال ۱۳۷۸ (۱۹۹۹) مدرک دکتری را اخذ کردم و به ایران بازگشتم. بعد از بازگشت، بهعنوان عضو هیأت علمی دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه تهران مشغول به ادامۀ کار شدم و در سمتهای مختلف علاوه بر تدریس و پژوهش، مدیر گروه، معاون آموزشی و رئیس دانشکده خدمت کردم. همزمان، روزهای فرد به مشاوره و رواندرمانی پرداختم. در سال ۱۳۹۹ بازنشسته شدم، اما همچنان به فعالیتهای پژوهشی، نوشتن کتاب و مقاله و مشاوره ادامه میدهم.
در اینجا نظر به اهمیت نحوه شکلگیری دیدگاههای علمی، مذهبی و حرفهایام، از دوران تحصیل تاکنون، شمهای از خاطرات دوران پیش از انقلاب و جنگ را به شرح مبسوط آوردهام.
شروع فعالیتهای مذهبی من: پیش از انقلاب
پیش از انقلاب اسلامی 1357 زمانیکه دانشآموز بودم، در همدان دو معلم و یک ناظم خوب داشتیم که در جلسات مذهبی آنها شرکت میکردم. این جلسات تأثیرات معنوی و مذهبی خوبی روی من گذاشت. این معلمان در منزل خود جلسات مذهبی برگزار میکردند و بچهها بهصورت انتخابی توسط خود آنها دعوت میشدند. کسانی به این جلسات دعوت میشدند که زمینۀ مذهبی داشتند. در جلسات دیگری که شهید آیتالله مدنی بهصورت علنی در مسجد و مخفی در منزل خودشان نیز برگزار میکردند، شرکت میکردم. این جلسات زمینهای را فراهم آورد تا گرایشهای مذهبی در من ریشههایی عمیق بگیرد. در این جلسات، افراد همفکر در حوزههای اجتماعی-سیاسی به هم نزدیک میشدند. عدهای از ما، در دل این جلسات، گروهی را تشکیل دادیم که وجه اشتراکمان داشتن افکار انقلابی بود. این گروه جلسات منظمی داشت که بیشتر در خانۀ ما برگزار میشد. در آن زمان، سخنرانیهای دکتر علی شریعتی روزهای جمعه در حسینیۀ ارشاد تهران برگزار میشد و فردای آن روز نوار سخنرانی را در اختیار داشتیم. ما در گروه خود به این صحبتها گوش میدادیم و آن را تفسیر میکردیم. یکی از این نوارها که در مورد روز عاشورا بود، در ما انگیزۀ بسیار زیادی برای مبارزه ایجاد کرد. هرگز فراموش نمیکنم که در سخنرانی روز عاشورا دکتر شریعتی گفت: «آنها که رفتند کاری حسینی کردند، آنهایی که ماندند باید کاری زینبی کنند وگرنه یزیدیند».
این صحبت دکتر شریعتی در ذهن ما قوت گرفت و فکر مبارزه را در ما تقویت کرد. در نتیجه تلاش کردیم جلساتی را بهصورت مخفیانه علیه نظام شاهنشاهی برگزار کنیم. پدر من هم تا حدودی از این جلسات اطلاع داشت. از اینکه در جلسات مذهبی شرکت میکردم، کاملاً آگاه بود و از این بابت بسیار هم خوشحال میشد. اما از محتوای جلسات سیاسی که در منزلمان برگزار شده بود، خیلی خبر نداشت. زمانیکه متوجه شد، گفت: «شما نمیتوانید کاری انجام دهید. شاه با این همه توپ و تانک قابل تغییر نیست!». جملهای را که در آن دورۀ نوجوانی به پدرم گفتم، هیچگاه فراموش نمیکنم: «آقاجان، تردید نداشته باش که پسر شاه هیچوقت نمیتواند به روی کار بیاید و جانشین او شود؛ یعنی شاه سقوط میکند، قبل از اینکه پسرش به حکومت برسد». شانزدهساله بودم که خواندن کتابهای ممنوعه از جمله رساله امام خمینی را شروع کردم. جلسات سیاسی ما کاملاً مخفیانه بود و کسی از این جلسات مطلع نبود، حتی افرادی که در جلسات مذهبی شرکت میکردند و معلمان ما هم از این جلسات مخفی اطلاع نداشتند. شهید آیتالله مدنی در شکل دادن این جلسات نقش بسیار مؤثری را ایفا میکردند. هر زمان که نیاز میشد، جهت راهنمایی گرفتن نزد ایشان میرفتیم. آقای دکتر اکرمی نیز نقش مؤثری در این گروههای سیاسی داشتند. دوستانم به ایشان گفته بودند که من قصد دارم به نیروی هوایی بپیوندم. اولین جلسهای که به درخواست دکتر اکرمی بهصورت خصوصی در منزل خودش داشتم، در مورد تصمیم من برای ورود به نیروی هوایی بود. من در تمام امتحانهای ورودی نیروی هوایی قبول شده بودم و فقط مصاحبه آن باقی مانده بود. همزمان با این تصمیم، در مدرسه عالی پارس هم در رشتۀ روانشناسی امتحان داده و پذیرفته شده بودم. جالب آنکه زمان مصاحبۀ من در نیروی هوایی و مدرسۀ عالی پارس در یک روز و یک ساعت تعیین شده بود. آقای دکتر اکرمی دلایل مرا برای عضویت در نیروی هوایی پرسید. گفتم: «تصمیم دارم خلبان شوم و با برنامهریزیهای خاصی که دارم، کاخ شاه را بمباران کنم». گفت: «خیلی خوبه، اما فکر میکنی که چند نفر را باید بکشی تا به کاخ شاه برسی؟». گفتم: «من کسی را نمیکشم». گفت: «اگر خلبان شوی و بگویند برو مردم را در خیابان بمباران کن، میروی؟». « گفتم نه، به هیچ عنوان نمیروم». گفت: «اگر نروی اصلاً به تو اجازه نمیدهند این مراحل را طی کنی و به کاخ شاه برسی». بهتدریج منصرف شدم و در روز مصاحبه به محل مصاحبه نیروی هوایی نرفتم، ولی برای مصاحبه به مدرسۀ عالی پارس رفتم.
باید بگویم که پدربزرگ من شیخ شعبان (پدر مادرم)، روحانی بودند. ایشان هفتهای یک بار به خانۀ ما میآمدند. منزل ما نزدیک خانۀ مرحوم آخوند ملاعلی همدانی از مراجع تقلید آن زمان بود. پدربزرگم هر زمان که به خانۀ ایشان که از دوستانش بود میرفت، مرا هم بههمراه خود میبرد. در یکی از جلسات، آقای آخوند ملاعلی همدانی یکی از طلبههای خودش را صدا زد آمد داخل و گفت به محمد جامعالمقدمات را درس بده. مدت زیادی به حوزه میرفتم و ایشان به من درس میداد و فعالیتهای سیاسی خودم را هم داشتم. در این فعالیتها چند دوست صمیمی هم داشتم که از نوجوانی با هم بزرگ شده بودیم، مثل حسن خوشاقبال و علی بادپا همدانی که از صمیمیترین دوستانم بودند. هر دوی آنها پیش از من وارد این جلسات سیاسی شده بودند و مرا نیز وارد جلسات سیاسی مذهبی کردند. تحصیلات متوسطه را تمام کردم و مدرک دیپلم خود را گرفتم. در دوران سربازی همچنان در جلسات مخفی شرکت میکردم.
دوران سربازی و زندان اوین
پیش از ورود به دانشگاه، دوران سربازی خود را میگذراندم. در پادگان لشگرک که دورۀ آموزشی را طی میکردم، ضمن گذراندن دوره آموزشی، فعالیتهای سیاسی خود را نیز ادامه دادم. افرادی را شناسایی میکردیم که با من همعقیده و همفکر باشند و بعد کارهای سیاسی خود را انجام میدادیم. پس از گذراندن دورۀ آموزشی در پادگان عشرتآباد تهران جایابی شدم و با درجۀ گروهبان دومی در دفتر فرمانده گردان بهعنوان مسئول دفتر مشغول شدم. یکی از همدورههای آموزشی که در پادگان لشگرک با هم دوست شده بودیم و او هم با درجۀ گروهبان یکمی در دفتر فرماندهی همان پادگان مشغول شده بود،با به من اطلاع داد که بهشدت تحت نظرم. او گفت: «محمد، ساواک تو را تحت نظر دارد و از ساواک بهصورت محرمانه برای فرماندهی نامه آمده که تو را زیر نظر داشته باشند و فعالیتهای تو را گزارش کنند». از آن زمان به بعد بسیار مراقب رفتارهای خودم بودم. در پادگان فرد مرتبی بودم، بهطوریکه همیشه لباسهایم اتوکرده بود، ورزش میکردم و از لحاظ بدنی فوقالعاده آماده و قوی بودم و به دستور فرمانده گردان هر روز صبح به کل سربازان و درجهداران پنج گروهان ورزش صبحگاهی میدادم و بعد زیر نظر یک افسر ستوان دو جنگ سر نیزه کار میکردیم. چون انگیزه جنگی انقلابی داشتم، این فنون را بسیار خوب فرا گرفته بودم. یک روز فرمانده گردان مرا در دفترش خواست و گفت فرمانده پادگان امروز خواسته تو را ببیند! پس از اینکه وارد اتاق فرمانده پادگان شدم، سلام نظامی دادم و بهخوبی پا کوبیدم و جلوی در ایستادم. سرهنگ سوادکوهی خواسته بود فقط مرا ببیند. آنقدر که میگویند خدایاری، خدایاری و نامه از ساواک میآید، این خدایاری کیست. پرسید: «تو خدایاری هستی؟» گفتم: «بله قربان». گفت: «تو چه کاری انجام دادهای؟» گفتم: «من هیچ کار خلافی انجام ندادهام». گفت: «از تو شکایت کردهاند». چند دقیقهای با من صحبت کرد. در گروهان خودم معروف شده بودم که نمازخوان و مذهبیام. بالأخره چند روز بعد مأموران ساواک به پادگان آمدند و مرا دستگیر کردند. روز 29 اسفندماه 1351 شب عید 1352، در پادگان عشرتآباد یک دژبان پیش فرمانده گردان آمد و از او اجازه خواست که مرا با خود نزد فرمانده پادگان ببرد. چند ماه پایانی دورۀ سربازیم بود که مرا دستگیر کردند. چهار ماه تمام کسی نمیدانست کجا هستم، نه خانواده و نه هیچیک از دوستانم از من خبر نداشتند. زمانی هم که خانوادهام به پادگان مراجعه کرده بودند، به آنها گفته بودند از آن روزی که برای کار شخصی به بیرون از پادگان رفته، هنوز برنگشته است. در زندان اوین دو ماه تمام را در سلول انفرادی بسیار کوچک و تنگ که دو متر طول و یک متر عرض داشت، گذراندم و پس از شکنجههای فراوان روزانه و شبانه که هنوز هم آثار آن در بدنم هست، به بند عمومی منتقل شدم. سلول انفرادی پنجرۀ کوچکی داشت که گاهی نگهبان، در آن پنجره را کنار میزد و شعاع نوری وارد سلول میشد تا نگهبان هم بفهمد در چه حالی هستم. بهخصوص زمانهایی که در اثر شکنجه، دو نگهبان زیر بغل مرا میگرفتند و تا داخل سلول مرا همراهی میکردند و بیحال و بیرمق مرا داخل سلول میانداختند و میرفتند. در طول بازجوییها اعلام شد که حکم من اعدام است، چراکه در دوران سربازی به مملکت خیانت کردهام. هیچ اتهامی را نپذیرفتم و اعتراف نکردم و برای هر کدام از مواردی که مطرح میکردند، توجیهاتی آوردم. خوب میدانستم که اگر دروغ گفتم تا آخر باید تحمل کنم. چون قبلاً شنیده بودم که در زندان اگر دروغ خود را اصلاح کنی، شکنجههای بیشتری میدهند و دیگر هیچکدام از حرفهایت را باور نمیکنند.
دایه دایه وقت جنگه، قطار بالا سرم پرش دشنگه
این را هم بگویم پس از اینکه به بند عمومی منتقل شدم، بعضی شبها در زندان همۀ زندانیها دور هم جمع میشدیم، شعر میخواندیم و کارهای مختلفی انجام میدادیم. از جمله شعری بود که در همدان و حتی در دوران سربازی میخواندم، به اسم دایه دایه که شعر انقلابی به زبان لری است. در بند عمومی هم همین شعر را با آواز میخواندم، غافل از اینکه هم در دوران سربازی، یک نفر که خودش را خیلی به من نزدیک و همفکر نشان میداد، به ساواک گزارش داده بود و هم یک مأمور نفوذی در بند عمومی به بازجوی من اطلاع داده بود. در زمان شکنجه هم که دستها و پاهایم را به یک تخت بسته بودند، بازجو همین شعر طولانی دایه دایه را میخواند و در پایان هر مصرع شلاق را محکم به کف هر دو پایم فرود میآورد و فریاد من بلند میشد.
پس از اتمام خدمت سربازی، دانشجوی روانشناسی در دانشگاه علامه طباطبایی شدم و باز هم در جلسات مخفی دینی شرکت میکردم. در مورد دین و موضوعات معنوی و اجتماعی بحث و گفتوگو و از امام خمینی (ره) حمایت میکردیم. او بیش از دو دهه با شاه مخالفت کرده بود. امام خمینی امید ما به آینده بود. سال 1356 با هماهنگیهای قبلی برای دیدار با ایرانیانی که مخالف شاه بودند، به ایالات متحده رفتم. دلار در آن روزها خیلی ارزان و سفر به خارج از کشور راحتتر بود. من با 15 هزار تومان ایالتهای شمال، جنوب، شرق، غرب و مرکز آمریکا را برای برقراری ارتباط با مبارزان سفر کردم. علاوه بر دکتر ابراهیم یزدی با بسیاری از مسئولان و وزرای دولت مهندس بازرگان در آنجا آشنا شدم و بحث و گفتوگوهای مفصلی را در خصوص چگونگی مبازره با رژیم شاه داشتم. دکتر ابراهیم یزدی علاوه بر ریاست انجمن اسلامی دانشجویان خارج از کشور و از بنیانگذاران گروه نهضت آزادی، عضو جنبش مقاومت ملی زیرزمینی و عضو مؤسس جنبش آزادی ایران بود. من با دیگر رهبران مقاومت در ایالات متحده صحبت کردم. با دکتر مصطفی چمران که رهبر مقاومت در لبنان بود و پایهگذار جنگهای چریکی، آشنا شدم. او در کوبا و مصر آموزش دیده و از جنبشهای مقاومت در لبنان پشتیبانی کرده بود. من مخالف شاه بودم، اما به جنگ در فلسطین و لبنان نیز میاندیشیدم و میخواستم شهید شوم. بعدها دکتر چمران همراه با کلاهسبزهای زمان شاه به من و عدهای از دوستانم آموزشهای چریکی و کماندویی دادند که در جنگ تحمیلی خیلی استفاده شد.
بعد از انقلاب
پس از انقلاب، دکتر ابراهیم یزدی بهعنوان وزیر امور خارجه منصوب و پس از مدتی نمایندۀ امام در روزنامه کیهان شد. هنگامیکه دانشجویان ایرانی در سال 1358 به سفارت آمریکا حمله کردند، با استعفا از سمت وزارت، اعتراض خود را اعلام کرد، اما همچنان مسئولیت روزنامۀ کیهان را بهعهده داشت. دکتر یزدی از من و عدهای از دوستان دیگر درخواست کرد که در شورای سردبیری روزنامه به او کمک کنیم و ما هم قبول کردیم. در آن زمان، دانشجوی کارشناسی ارشد مشاوره بودم، ولی با انقلاب فرهنگی، دانشگاهها تعطیل شده بود. برای نوشتن مقالات و چاپ آنها در روزنامۀ کیهان با مردم مصاحبه میکردیم و آنچه را که میگفتند، مینوشتیم. آن روزها اتفاقات زیادی رخ داده بود! بعضی مخالف دولت بودند، از جمله سازمان مجاهدین خلق (منافقین)، یک گروه تروریستی که مشکلات بزرگی برای کشور ایجاد میکردند. صدامحسین، رئیسجمهور عراق، در مرز مشکلاتی ایجاد میکرد و بالأخره در سال 1358 نیروهای عراقی به ایران حمله کردند.
جنگ تحمیلی ایران و عراق شهریورماه 1358 آغاز شد. در همان اوایل جنگ، تیم تکاور خود را با هماهنگی دکتر چمران به اهواز بردم و همگی بخشی از شرکتکنندگان در این نبرد بودیم. بیش از 40 داوطلب ورزیده از کارکنان روزنامۀ کیهان را آموزش نظامی دادم و براساس همان آموزشهایی که کلاهسبزهای باقیمانده از زمان شاه در ارتش بودند و تحت نظارت دکتر چمران به ما آموزش داده بودند، یک برنامه آموزشی منظم بهمنظور آمادهسازی این مردان برای عملیات کماندویی طراحی کردم و به آنها آموختم که چگونه انواع سلاح و مواد انفجاری را در موقعیتهای مختلف استفاده کنند. افراد زیادی به من گفتند که باید در روزنامه به کار خود ادامه دهم. دکتر یزدی گفت: «ما به شما احتیاج داریم و شما میتوانید با کار در کیهان بهتر و مفیدتر از یک سرباز باشید و به کشور خدمت کنید. مقالاتی که شما مینویسید، برای روحیۀ افرادی که به جنگ میروند اهمیت بسیار زیادی دارد». به او گفتم: «وظیفه من این است که به جبهه بروم. اگر کسی برای دزدی یا کشتن شما به حریم خانهات تجاوز کند، باید با او بجنگی. من باید هر کاری که میتوانم در حد توانم انجام دهم و در متوقف کردن حملات عراقیها به سهم خودم نقش داشته باشم. وظیفه من این است که در ستاد جنگهای نامنظم به دکتر چمران کمک کنم».

عکس 1: محمد خدایاری فرد: نزدیک دب حردان، جبهه جنگ ایران و عراق
دکتر چمران هم نگاه ویژهای به این گروه داشت. او برای ما الگوی یک رهبر معنوی نظامی بود و مهارتها و تکنیکهای نظامی منحصربهفردی داشت. ما همچنین میدیدیم که رابطه عمیق و خاصی با خدا دارد. دکتر چمران فلسفه معنوی ویژهای به ما آموخت. او با استفاده از شیوۀ مخصوص به خود که کس دیگری از آن استفاده نمیکرد، با خداوند مناجات و راز و نیاز و صحبت میکرد. بهدلیل همین نحوه عمل و تفکرش، رابطه معنوی نزدیکی هم با او داشتیم. شعلهای در درون داشت و چیزی در درونش بود که حتی زمانیکه از او دور بودیم، در کنارمان بود. ترسی از مرگ نداشت و این نگرش او به ما هم سرایت میکرد و با او رابطه معنوی داشتیم. او به ما میگفت: «این عملیات نظامی یک تمرین معنوی است که تحول درونی ایجاد میکند، یک تحول روحانی. وقتی عملیاتی را شروع میکنید، به شهادت امیدوارید. مأموریت راهی برای شهادت است».

عکس 2: عملیات سوسنگرد، در نزدیکی دب حردان، ایران
از چپ به راست: ناصر (راننده و محافظ دکتر چمران)، محمد خدایاریفرد، مقدم (فرمانده سپاه؛ پشت گروه)، اخوان (روزنامهنگار)، دکتر چمران، محسن الهی، اکبر چهرهقانی، علی ولیپور (محافظ دکتر چمران). «همه در این عکس در نهایت شهید شدند بهجز محمد خدایاریفرد».
پس از دوران جنگ
پس از بازگشت به ایران و ادامۀ فعالیت بهعنوان عضو هیأت علمی در مرتبۀ استادیار، دانشیار و استاد، علاوه بر تدریس و تحقیق، مسئولیتهای اجرایی بهعنوان مدیر گروه، معاون آموزشی و رئیس دانشکده هم داشتم. در تمامی این دوران همزمان روزهای فرد به فعالیتهای مشاوره و رواندرمانگری با مراجعان نیز پرداختهام. هماکنون پس از سالها تلاش و کوشش و خدمت به جامعۀ علمی، مردم شریف و مراجعان بسیار، و از آنجا که در اسفندماه ۱۳۹۹ به افتخار بازنشستگی نائل شدهام، تاکنون تمامی فعالیتهای پژوهشی خود را همراه با تیم تحقیقاتی خود در دانشکدۀ روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه تهران ادامه میدهم و همچنان روزهای فرد به فعالیتهای مشاوره و رواندرمانی مشغول خدمتم.
شرح مختصر از سوابق آموزشی و پژوهشی
در شرح حال اینجانب آمده است: دکتر محمد خدایاریفرد استاد روانشناسی بالینی کودک در دانشگاه تهران است. علایق پژوهشی وی اغلب در حوزههای روانشناسی دین، روانشناسی مثبت و رواندرمانی است. او از سال 1394 تا 1397 ریاست دانشکده روانشناسی و علوم تربیتی دانشگاه تهران را عهدهدار بوده است. وی عضو برد و قائممقام شورای جهانی رواندرمانی (WCP) است و در هشتمین کنگره جهانی رواندرمانی (24-28، جولای 2017، پاریس) سخنران مدعو بوده است. ایشان همچنین سخنران کلیدی کنفرانس انجمن بینالمللی روانشناسی دین (هامار، نروژ، 21-24 آگوست 2017) بوده است. دکتر خدایاریفرد همچنین در اولین کنگره سلامت روان (مسکو، روسیه، 7-8 اکتبر 2016) و دومین کنگره سلامت روان با محور موضوعی تأمین نیازهای قرن بیستویکم (مسکو، 5-7 اکتبر 2018) بهعنوان سخنران کلیدی دعوت شده و سخنرانی کرده است. در پایان این دو کنفرانس، جایزه مشارکتهای برجسته در بهداشت روانی جهانی به وی اعطا شد. علاوهبر این، وی ریاست کمیته علمی اجلاس آسیایی کنگره جهانی رواندرمانی (تهران، 13-14 می 2018) را بر عهده داشته است. جایزه پژوهشگر برجسته بیستودومین و بیستوسومین جشنواره پژوهش و فناوری دانشگاه تهران (1393 و 1394)، نشان استاد برجسته دومین کنگرۀ بینالمللی پزشکی تازهترین دستاوردهای پژوهش در دانش پزشکی (1390)، جایزه طرح کاربردی نمونه در دهمین و یازدهمین جشنواره پژوهش دانشگاه تهران (1388 و 1389)، جایزه پژوهش برگزیده چهارمین و یازدهمین دوره انتخاب پژوهش فرهنگی سال از سوی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی (1378 و 1385) و عنوان دریافت عنوان بهترین مقاله اولین همایش بینالمللی نقش دین در بهداشت روان (1380)، از دیگر افتخارات علمی ایشان است. وی نویسنده اصلی بیش از 100 مقاله علمی بوده و تاکنون 24 کتاب دانشگاهی نیز به چاپ رسانده است. دکتر خدایاریفرد تاکنون بیش از 60 مقاله و کارگاه را نیز در کنفرانسهای خارجی و داخلی ارائه کرده است. برای کسب اطلاعات بیشتر درباره سوابق دانشگاهی، پژوهشی و حرفهای ایشان، لطفاً به تارنمای زیر مراجعه بفرمایید:
تهران، سیدخندان، ابتدای سهروردی شمالی، کوچه سلطانی (قرقاول)، پلاک ۳۷، طبقه سوم
تهران، سیدخندان، ابتدای سهروردی شمالی، کوچه سلطانی (قرقاول)، پلاک ۳۷، طبقه سوم
تهران، سیدخندان، ابتدای سهروردی شمالی، کوچه سلطانی (قرقاول)، پلاک ۳۷، طبقه سوم
1555716755
تلفن: 09367740873 (ساعت پاسخگویی: شنبه تا چهاشنبه، از ساعت 9 الی 14)
فکس: 86120659
کلیه حقوق برای انجمن روانشناسی ایران محفوظ است. – 1400©
طراحی سایت توسط شرکت مهندسی اشاره شرق