آیا شفادهندگان ما بایستی زخم خورده باشند؟
کارشناسی ارشد روانشناسی بالینی در دانشگاه علوم بهزیستی و توانبخشی
نویسنده : جیمز سی.کوین*
مترجم : علی فیضی
مارشا لینهان بالینگر و پژوهشگری برجسته است، او همچنین رفتار درمانی دیالکتیک را تدوین کرده ، درمانی روانشناختی که اثربخشی آن برای اختلال شخصیت مرزی تایید شده؛ اختلالی که درمان آن معمولاً دشوار یا غیرممکن پنداشته میشود. این شیوه ، به ویژه آن موقعی جالب توجه تر شد که دکتر لینهان در مقاله ای در نیویورک تایمز اعلام کرد مدت زمان زیادی مبتلا به اختلال شخصیت مرزی بوده است. او تاریخچه خود زنی و خودکشیاش را بازگو کرد و توضیح داد وقتی که 20سال داشت، روانپزشک بیمارستانی که او به مدت دو سال در آن بستری بود، او را به عنوان : “یکی از آشفتهترین بیماران بیمارستان ” توصیف کرد. .
افشاگری دکتر لینهان، با اینکه ممکن است شجاعانه باشد، در عین حال منطبق با یک باور رایج و معتبر فرهنگ غربی هست، “شفادهنده زخمی”. بر طبق داستانی که منشأ آن به یونان باستان میرسد، یک شفا دهنده به واسطه رنجی که از یک آسیب روحی یا درد جسمی، میبرد، صاحب قابلیت ویژه ای برای یاری رساندن به دیگران میشود. کارل یونگ، روانشناسی که بعد از جدایی از فروید، سبک متفاوت رواندرمانی خود را تدوین کرد، فردی بود که کهن الگوی “شفادهنده زخمی” را شناسایی کرد:
“یار شفیق هر درمانی که به هیچ وجه در مورد آن کاوش نمیشود عبارت است از تحلیلی که دکتر از خویشتن میکند… آسیب خود او بیانگر میزان توانایی او برای شفا دادن هست. همین و نه هیچ چیز دیگری، معنای افسانه یونانی “پزشک زخمی” است.”
مفهوم “شفا دهنده زخمی” در پزشک خیالی محبوب، جورج هاوس ، مجسم شده است. او به عنوان نقش اول سریال هاوس، حتی در حالی که با اهانت به بیماران و فقدان همدلی، از وظیفه خود منحرف میشود، تنهائی، درد مزمن جسمانی و اعتیادش به مسکنها،مولد نیروی محرکه ای میشود که به واسطه آن درد دیگران را تشخیص میدهد و درمان میکند. مارتین سلیگمن پدر روانشناسی مثبت و نویسنده کتابهایی در مورد شادمانی تجربه گفتگویی را شرح میدهد که برایش همچون “تجلی نور خداوند” بود. وقتی او به شادی دختر پنج سالهاش با ناشکیبائی واکنش نشان میدهد، دخترش یادآوری میکند که سه سال از پنج سال عمرش را یک غرغرو بوده است و وقتی که پنج ساله میشود تصمیم میگیرد که دیگر غرغرو نباشد و اگر که او توانسته تغییر کند، پدرش هم میتواند بد خلق بودن را کنار بگذارد. ” من نکته ای از نیکی یاد گرفتم، نکته ای در مورد رشد کودکان، نکته ای در مورد خودم و نکته بزرگی در مورد تخصصم”.
تدوینگر درمان عقلانی هیجانی، آلبرت الیس، شرح میدهد که چگونه تا نوزده سالگی یک آدم ناشی بود که نمیتوانست با زنان قرار بگذارد. مانعی که او تشخیص داد ترس از طرد شدن و همچنین اجتناب از طرد به هر قیمت ممکن بود. او این نکته را هم تشخیص داد که خود طرد شدن، آسیب زننده نیست، بلکه معنایی که او به طرد شدن میبخشد، به طرز غیرقابل تحملی وحشتناک هست. او یک تکلیف عالی برای خودش طراحی کرد، به این صورت که باید هر روز به پارک بواتانیکال برانکس میرفت و اگر که یک زن جذاب میدید، باید کنار او مینشست و گفتگویی را شروع میکرد. الیس کنار 130 زن نشست و با وجود اینکه 30 زن بلافاصله برخاسته و رفتند، توانست مقداری تجربه از گفتگوی با 100 زن به دست بیاورد و بر احساس طرد شدن آسیب زنندهاش غلبه کند. نکاتی که من ازین ماجرا فهمیدم به اینکه او توانست قراری بگذارد یا نه، ربطی ندارد، بلکه این تجربه نشان دهنده بنیادهای درمان تدوین شده توسط الیس هست که واسطه گری فکر را بین تجربه عملی، واکنش هیجانی و رفتار تایید میکند.
فرانسیس شاپیرو تجربه الهام بخش دیگری را شرح میدهد که او را به سمت تدوین شیوه درمانی متفاوت اما بحث برانگیز حساسیت زدایی با حرکت چشم کشاند. در این شیوه درمانی، بیماران ترغیب میشوند در حالی که به انگشت درمانگر -که از یک سو به طرف دیگر حرکت میکند- نگاه میکنند رویدادهای آسیب زننده ای که برایشان اتفاق افتاده را تصور کنند. شاپیرو شرح میدهد چگونه به خاطر اینکه سرطانی تشخیص داده شد، استرس داشت و غرق در فکر و خیال شده بود. او روی صندلی گردشگاهی نشست و به چند پنگوئن که آنجا بودند نگاه کرد، ناگهان فهمید به خاطر نگاه کردن به پنگوئنها و مجذوب. شدن در حرکات آنها، احساس آسودگی زیادی پیدا کرده است. این تجربه آنقدر روی او اثر گذاشت که تصمیم گرفت تا تحصیلاتش در ادبیات انگلیسی را کنار بگذارد و شروع به تحصیل در روانشناسی بکند؛ برای آنکه تجربه ای که از سر گذرانده را بفهمد و بسط بدهد، تجربه ای که اشتغال خاطر رنج بار او با سرطان را تسکین بخشیده بود.
استیون هِیز قبل ازینکه یک روانشناس موفق باشد، یک بیمار روانی بود. “بدین گونه داستانی در مجله تایم درباره استیون هِیز شروع میشود. نامی که با بسط و تدوین درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد تداعی میشود. درمانی که او اظهار میدارد طلایهدار ” موج سوم ” رفتاردرمانی است. هِیز داستان را این گون تعریف میکند : در یک جلسه علمی، وقتی که او دانشیار بود، به خاطر آنچه که او یک حمله قلبی تصور کرد دست پاچه شد. قلب او به شدت میتپید و او نتوانست صحبت کند. این ماجرا اولین دوره از دوره های حمله هراس بود. هِیز در مورد بستری شدنش و اینکه یک فرد چگونه ممکن است به خاطر حمله هراس بستری شود، اطلاعاتی را نمیدهد اما میگوید که تکنیکهای متداول رفتاردرمانی شناختی که او در مورد بیمارانش به کار برده بود، در واقع علائم او را وخیمتر میکرد.در یک نمایش ویدئویی که او رویکرد جایگزینش را برای درمان حمله هراس معرفی میکند، هِیز خود را فردی نشان میدهد که در حال بهبودی از حملات هراس است.
مثالهای زیاد دیگری هم وجود دارند، اما شواهد محکمی در تایید این نکته وجود ندارد که چنین تجربیات الهام بخشی یا چالشهای شخصی، کمک میکنند تا درمان جدیدی یا درمانگران، مؤثرتر عمل کنند. برخی از متخصصان بهداشت روان که معتقد هستند درمانها باید مبتنی بر شواهد باشند، نسبت به این داستانها بی تفاوت هستند و می گویند : ” به من شواهد را نشان بده، نه این داستانهای سرگرم کننده را”. ولی مفهوم شفا دهنده زخمی یک داستانی فرهنگی قدیمی هست، صحیح باشد یا بسیار سادهانگارانه، معتبر باشد یا جعلی، داستان شفا دهنده زخمی، مطابق با میل مدافعان راهبردهای خودیاری یا درمانی نو هست و این داستان برای نشان دادن توانایی درمانی ایده های آنان، شخصی سازی خواهد شد. نویسندگان کتابهای خود یاری یا مدافعان درمانهای جدید باید که با یک داستان شفا دهنده زخمی قانع کننده، خود را آماده نگه دارند. دیر یا زود در مصاحبه با یک روزنامه نگار یا در یک گفتگوی تلویزیونی آنها با این سؤال روبه رو خواهند شد : ” و چطور شد که شما به این ایده رسیدید ؟”
این نوشته ترجمه ای است از مقاله : *
Marsha Linehan Reveals Her Borderline Personality Disorder: Must Our Healers Be Wounded?
و اصل مقاله از این آدرس قابل دسترسی میباشد :
http://www.psychologytoday.com/blog/the-skeptical-sleuth/201107/marsha-linehan-reveals-her-borderline-personality-disorder-must-our
** دکتر جیمز سی.کوین روانشناس بالینی سلامت است و استاد دپارتمان روانپزشکی در دانشگاه پنسیلوانیا و استاد روانشناسی سلامت در دانشگاه گرونینگن هلند میباشد.