هدیه بابا خانزاده
روانشناس بالینی
در لحظهیی که پا در بخش میگذارم، فارغ از غوغای درونم، باید خود را برای بیمارانم آماده کنم؛ همه آنچه دارند و هست
با ورود به بخش روانپزشکی گویی بیمارانم منتظر ماندهاند و با دیدنشان میدانم چه بر آنها گذشته است و چه فریاد دارند… و آنها که تازه پذیرش شدهاند و تماماً ترس و دلهره و نگرانیاند، قرار است همدلشان باشم و یادم برود در خودم چه میگذرد…
درون خودم تا همین چند ثانیه قبل غوغایی بود از آنچه بر من گذشته است و میگذرد، لبخندی بر روی لبانم مینشانم و با رویی گشاده وارد بخش میشوم گویی من در این دنیای رنجآلود و غمگین نیستم، گویی از جایی دیگر آمدهام و شادترینم… بیماران چه میدانند در من چه گذشته است، من اما میدانم آنها را، میدانم. قرار است راهی بیابم تا نوعی دیگر زندگی کنند، تمام آنچه میدانم و یاد گرفتهام را به صورت تلفیقی بکار میگیرم. هر کدامشان دنیای خود را دارند و باید خود را برای تک تکشان آماده کنم و چقدر سخت است و گاهی طاقتفرسا زندگی در میان زندگی آنها، خودم را فراموش میکنم، زندگیشان را لحظه به لحظه و با امنیت خاطر میگویند گویی جزیی از زندگیشان هستم، گاهی دلم از رنجهایشان میگیرد، اما باید قوی و محکم باشم.
گاهی خود غمگینم، گاهی عصبانی، گاهی ناتوان و گاهی رنجیدهخاطر هستم اما باید باشم در کنارشان … من نیز در همان دنیایی که آنها هستند میگذرانم و میدانم چه بر آنها گذشته است اما چگونه میتوانم به آنها بگویم زندگی همین است و همین…
آنها که خود واقعی خود را نمیدانند و سرشار از رنج و خشماند، نمیدانند چگونه حرفهایشان را بگویند گاهی غمگین، گاهی فریاد میزنند و گاهی مضطرب و پریشانند، چه رنجی میکشند زمانی که همۀ جهانیان بر علیهشان میباشد و چقدر سخت که نمیتوانند بگویند… در دنیای صداهای عجیب و غریب خود زندگی میکنند و هیچکس نمیداند چه بر آنها میگذرد… در گوشهای دیگر آنها که هیچ کسی را ندارند، حتی نامی که بتوانم صدایشان بزنم، با آنها چه کنم، چگونه میتوانم آنقدر قوی باشم که در کنار حال و روزشان غم بیکس بودنشان را نیز گوش شنوا باشم… و بیرون از بخش چشمان غبار گرفته مادران نگران، همسران مضطرب و فرزندان غمگین به درب بخش خیره شده است، گویی ساعتها به پهنای صورت گریستهاند و در سر، سوالاتی دارند، احساس گناه، احساس یأس و ناامیدی، احساس خشم در نگاهشان موج میزند ، باید بروم و به حرفهایشان گوش دهم و گاهی حرفهای ناگفتهشان را باید بفهمم، چگونه میتوانم بگویم آرام باشند و امیدوار، چگونه میتوانم به آنها بقبولانم اینجا امنترین است برای عزیزانشان در حالیکه دری همیشه بسته دارد که هیچوقت بدون هماهنگیهای سختگیرانه باز نمیشود مگر برای لحظهای. نه آغوشی هست و نه هیچ.
آری من روانشناسم؛ در خودم غوغاست اما فارغ از آنچه در درون خودم میگذرد، باید مهربانترین و آرامترین و مأمن تمامشان باشم.
نویسنده: زهرا مولایی– کارشناسی ارشد روان شناسی
یک سال از آسمانی شدن استاد و چهره ماندگار، دانشمند برجسته و عالیقدر دکتر محمود منصور با اندوه گذشت. فقدان ایشان بهقدری سنگین و رنج آور بود که هنوز نبودش را باور نداریم. گویی نظام هستی داغدار وجود بیبدیلی است که نمی داند چند سال دیگر باید بگذرد تا دگربار همچون اویی از مادر گیتی زاده شود. انسانی شریف، مهربان و دوستداشتنی که وجودش با سه عنصر اصلی حیات: عشق، هنر و علم درآمیخته بود و سخاوتمندانه از وجودش برای تعالی و رشد دانشجویان و اطرافیانش نثار می کرد.
با عشق بیدریغ برای مداوای مراجعانشان از جان مایه می گذاشتند و با وجود مرتبه عالی علمی و اجتماعی با فروتنی بسیار با همه مراوده داشتند اعمال، گفتار، رفتار، منش، و روش ایشان همه درس بود و با مهربانی تجربیات خود را به نسل جدید منتقل میکردند.
همواره دغدغه داشتند که اطلاعات دانشجویان روانشناسی در ایران از نظر علمی و پژوهشی به روز و در سطح علوم جهانی باشد و تاکید به درهم آمیختگی علم و اخلاقیات داشتند و در آموزش و یادآوری این نکته که درمان و کار علمی و پژوهشی فقط با در نظر گرفتن ملاحظات اخلاقی به نتیجه مطلوب میرسد، بسیار تلاش کردند.
عمر گرانبهای دکتر وقف اعتلای روانشناسی در ایران و بالندگی جوانان و دانشجویان ایرانی و مداوای بسیاری از بیماران و مراجعان اسیب دیده شد. که به تعلیم من استاد اِستاد هر چه می دانست آموخت مرا غیر یک اصل که ناگفته نهاد قدر استاد نکو دانستن حیف استاد به من یاد نداد.
روحش شاد یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.